#داستان_آموزنده
🔆
از دزدی بادمجان تا ازدواج
🦋شیخ علی طنطاوی تعریف میکند: یک مسجد بزرگی در دمشق هست که به نام «مسجد جامع توبه» که مشهور است.
جوانی طالب علم، بسیار فقیر و مشهور به عزت نفس بود. او ساکن اتاقی در مسجد بود.
دو روز بر او گذشته بود و غذایی نخورده بود؛ توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت. روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است.
🦋با خودش فکر کرد او اکنون در حالت اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست؛ بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود.
🦋این مسجد در یکی از محلههای قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم چسبیده و پشت بامهای خانه ها به هم متصل بود به طوری که میشد از روی پشت بام به همه محله رفت. این جوان به پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه های محله به راه افتاد. به اولین خانه که رسید، دید چند زن در آن است، چشم خودش را پایین انداخت و دور شد. به خانه بعدی که رسید دید خالی است و بوی غذایی مطبوع از آن خانه میآمد. وقتی بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد.
🦋این خانه یک طبقه بود و از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به داخل حیاط پرید. فورا خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجانهای شکمپر (دلمهای) قرار دارد؛ یکی را برداشت و به سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد. گازی از آن گرفت، تا میخواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد. با خودش گفت: پناه بر خدا، من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟
🦋از کار خودش خجالت کشید. پشیمان شد، استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود، سراسیمه بازگشت.
وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد درحالیکه از شدت گرسنگی نمیتوانست بفهمد استاد چه میگوید.
🦋وقتی استاد از درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند. زنی کاملا پوشیده پیش آمد و با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبتهایشان نشد. شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت.
🦋صدایش زد و گفت: تو متاهل هستی؟ جوان گفت: نه، شیخ گفت: نمیخواهی زن بگیری؟ جوان خاموش ماند، شیخ باز ادامه داد، به من بگو میخواهی ازدواج کنی یا نه؟
جوان: پاسخ داد به خداوند که من پول لقمه نانی ندارم، چگونه ازدواج کنم؟
🦋شیخ گفت: این زن آمده به من خبر داده که شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب و ناآشناست. کسی را ندارد، نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر و او را با خودش آورده؛ او اکنون در گوشهای از این مسجد نشسته. این زن خانه شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است؛ اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بد طینت در امان بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟
🦋جوان گفت: بله
استاد رو به آن زن کرد و گفت : آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟ زن هم پاسخش مثبت بود.
🦋آنها به عقد یکدیگر درآمدند. عموی زن به او گفت: دست شوهرت را بگیر. سپس آن دو را به طرف خانه زن راهنمایی کرده و از آنان خداحافظی کرده و رفت.
زن و شوهر وقتی وارد خانه شدند، زن نقاب از چهرهاش برداشت.
🦋جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه شد. الله اکبر. این همان خانهایست که واردش شده بودم.
زن از او پرسید : چیزی برای خوردن میل داری؟
🦋گفت: بله. پس سر دیگ را برداشت. نگاهی به درون آن انداخت و با تعجب گفت: عجیب است. چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟
مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش باز گفت.
🦋زن گفت: این نتیجه امانتداری و تقوای توست. از خوردن بادمجان حرام خویشتنداری نمودی؛ اکنون خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را بر تو حلال نمود.
✾📚
@Dastan 📚✾