همسايه را براى آن جناب نقل كردم فرمود: هنگامى كه به كوفه برگشتى آن مرد به ديدن تو مى آيد پس بگو به او كه جعفر بن محمّد مى گويد ترك كن آنچه را كه به جا مى آورى از منكرات الهى تا من ضامن تو شوم از براى تو بر خدا بهشت را.
پس چون به كوفه مراجعت كردم مردمان به ديدن من آمدند آن مرد نيز به ديدن من آمد، چون خـواسـت برود من او را نگاه داشتم تا آنكه منزلم از واردين خالى شد، پس گفتم او را، اى مـرد! هـمـانـا من حال ترا به جناب صادق عليه السلام عرض كردم ، فرمود كه او را سلام بـرسـان و بـگـو ترك كند آن حال خود را و من ضامن مى شوم بهشت را براى او، آن مرد از شـنـيـدن ايـن كـلمات گريست و گفت : ترا به خدا سوگند كه جعفر بن محمّد عليه السلام چـنـيـن گـفـت ؟ من قسم ياد كردم كه چنين فرمود، گفت همين بس است مرا، اين بگفت و برفت . پس چند روزى كه گذشت نزد من فرستاد و مرا نزد خود طلبيد، چون در خانه او رفتم ديدم بـرهـنـه در پـشـت در اسـت و مـى گـويـد: اى ابـوبـصـيـر! آنـچـه در منزل خود از اموال داشتم بيرون كردم و الا ن برهنه و عريانم چنانكه مشاهده مى كنى ، چون حـال آن مـرد را ديـدم نـزد بـرادران دينى خود رفتم و از براى او لباس جمع كردم و او را بـه آن پـوشـانـيـدم ، چـنـد روز نـگـذشـت كـه بـاز بـه سـوى مـن فـرسـتـاد كـه مـن عـليـل شـده ام بـه نـزد من بيا، پس من پيوسته به نزد او مى رفتم و مى آمدم و معالجه مى كـردم او را تـا هـنـگـامـى كـه مـرگـش در رسـيـد، مـن در بـاليـن او نـشـسـتـه بـودم و او مـشـغـول بـه جـان كـنـدن بـود كه ناگاه غشى او را عارض شد چون به هوش آمد گفت : اى ابـوبـصـيـر! صـاحـبـت حـضـرت جـعـفر بن محمّد عليه السلام وفا كرد براى من به آنچه فرموده بود اين بگفت و دنيا را وداع نمود.
پس از مردن او، چون به سفر حج رفتم همين كه مدينه رسيدم خواستم خدمت امام خود برسم در خـانه استيذان نمودن و داخل شدم چون داخل خانه شدم يك پايم در دالان بود و يك پايم در صـحـن خـانـه كـه حـضـرت صـادق عـليـه السـلام از داخـل اطـاق مـرا صـدا زد اى ابـوبـصير ما وفا كرديم براى رفيقت آنچه را كه ضامن شده بوديم .(33)
هفدهم ـ در حلم آن حضرت است :
شـيخ كلينى روايت كرده از حفص بن ابى عايشه كه حضرت صادق عليه السلام فرستاد غـلام خـود را پـى حـاجـتـى ، پـس طـول كـشـيـد آمـدن او. حـضـرت بـه دنبال او شد تا ببيند او را كه در چه كار است ، يافت او را كه خوابيده ، حضرت نزد سر او نشست و او را باد زد تا از خواب خود بيدار شد آن وقت حضرت به او فرمود: اى فلان ! واللّه نـيست براى تو اينكه شب و روز بخوابى ، از براى تو باشد شب ، و از براى ما باشد روز.(34)