🌱 (شهر ظهور ) 🌱
•••••••••
قسمت نهم
•••••••••
حدس کاوه درست بود. محمد داشت به شهربازی 🎡بزرگی که در آخر دیده می شد؛ می رفت. کاوه که از دیدن شهربازی 🎢ذوق زده شده بود؛ از دور خواست به آنجا بروند. چون خیلی بازی با ماشین برقی 🚖و بشقاب پرنده🛸 را دوست داشت. کاوه ناگهان یاد پسر همسایه شان سعید افتاد. او یک بار به کاوه گفته بود که خیلی دوست دارد به شهربازی 🎠برود، اما پدرش می گوید پول 💶برای شهربازی ندارند و باید بیشتر صبرکند. کاوه وقتی بچه های شهر ظهور را در جلوی شهربازی دید، با خودش گفت: « پس حتما در اینجا هم افراد فقیری هستند که نمی توانند به شهربازی بروند»؛ اما خوب که نگاه کرد هیچ بلیطی در دستشان ندید. فقط
یک کارت هایی💳 در دستشان بود که در حین ورود به آقای نگهبان 👮♂نشان می دادند و داخل می رفتند. اصلا هیچ جایی برای فروش بلیط آن اطراف نبود. انگار کارتها را از خانه 🏠همراهشان آورده بودند. کاوه با کنجکاوی از یکی از بچه ها که در صف ایستاده بودند، پرسید: «این کارت چیه؟» پسرک جواب داد: «مگه خودت از اینا نداری ؟ نکنه تازه واردی!» کاوه سرش را تکان داد که یعنی بله. بعد هم از او خواست کمی برایش توضیح دهد . پسرک همان طور که حواسش به جلو رفتن صف بود، گفت: «آقای مهربون به همه بچه های شهر یکی از این کارتهاداده که همه بتونن به شهربازی بیان».
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
•╠🍬═ 🍦 ═🍬╣•
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
•╠🍬═ 🍦 ═🍬╣•
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
•╠🍬═ 🍦 ═🍬╣•
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar