ا▫️◽⬜◽▫️ ا فرشته خوش خبر ا▫️◽⬜◽▫️ ا •••• قسمت دوم ••••• ا🥰🌺🥰🌺🥰 وقتی وضویش را گرفت متوجه شد که کسی صدایش می کند: "سلام پدربزرگ.🙋🏻‍♂️ شما این ‌جایید؟" پدر بزرگ👨🏻‍🦳 روی خود را به سمت صدا برگرداند و گفت: "سلام حسین جان، تو بیداری؟"😳 حسین نوه‌ی👼🏻 او بود. او همیشه سعی می کرد مثل پدربزرگ کارهای خوب بکند. حسین نگاهی به پدر بزرگ کرد و گفت: "بله من هم بیدار شدم😵 می‌خواهم مثل شما وضو بگیرم و به مسجد🕌 بیایم". حسین که اولین بارش بود صبح🛣️ به مسجد🕌 می رفت خیلی خوشحال😃 بود. در راه مسجد🕌 هوای بهاری🌸 به صورتش می خورد و بوی گلهای یاس🌼 و محمدی🌹 خستگی و خواب😴 را از چشمانش می ربود. حسین که خواب از چشمانش رفته بود، در راه مسجد🕌 با پدربزرگ 👨‍👦حرف می زد. پدربزرگ هم، صحبت های او را می شنید و لبخند ☺️می زد، اما انگار دلش جای دیگری بود. گاهی آسمان☁️ را نگاه می کرد و زیر لب چیزی می گفت. * ادامه دارد... ا🥰🌺🥰🌺🥰 📚 .🍃๑º°
°๑۩🪴۩๑º°
๑🍃. واتساپ https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH .🍃๑º°
°๑۩🪴۩๑º°
๑🍃. تلگرام https://t.me/golhayeentezar .🍃๑º°
°๑۩🪴۩๑º°
๑🍃. ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar