🔆الگوی قرار بود یک جادة 10 کیلومتری را با پای پیاده طی کنیم. گفتـم: آقای فولادی! راه زیـاد است. توانش را دارید که بیایید؟ گفت: بله! من باید به کارهای مردم رسیدگی کنم. خدا این را بر گردن من گذاشته و من هم باید انجامش دهم. ساعت‌ها در یک راه پیاده‌روی کردیم تا به یک روستا رسیدیم. رفت وسط مردم روستا و به کار همه کرد. یکی از اهالی روستا جلو آمد و از ناصر خواست که برایش کاری انجام بدهد، ولی انجام آن کار در توانش نــبود. 💢یک گوشه نشسته بود و می‌کرد. گفتم: آقاناصر! چی شده؟ چرا ناراحتی؟ سرش را بالا آورد و با چشم‌های خیس گفت: من نمی‌توانم خواسته این مرد را برآورده کنم. گریه‌ام برای این است که در برابر خواسته این بنده خدا ناتوانم. ‼️ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهــدا @Golzar_Shohaday_Kerman