گلزار شهدای کرمان
🍃🌷🍃شال سبـــز 🍃🌷🍃 (۱) روز جمعه فرار رسید،لحظه شماری میکردم واسه رفتن به منزل شون... رسیدیم جلوی د
🍃🌷🍃 شال سبـــز🍃🌷🍃 (۲) بزرگتر که شد،عضو شد و اگر چه شغل ازاد داشت اما دست از و به محرومان برنداشت. بهم گفت: مادر زنی از ذریه (س) برام بگیر میخوام دو روز دیگه حضرت زهرا بشم و به خانم محرم باشم خدا خواست و اعظم سادات نصیب ما شد،الحمدالله زندگی خوبی داشتند و ثمره ی زندگی آنها مونس هفت ساله و محمود رضا یک و نیم ساله ست... ظهر اومد خونه گفت مادر من باید برم ،راضی باش که برم...اگر چه برایم سخت بود اما بالاخره رضایت دادم که بره.... خانمش باردار بود،غلام رضا رفت و زمان تولد پسرش پیش ما نــبود بهش زنگ زدم: -مادر پاشو بیا پسرت خیلـی عزیزه شبیه خودته... 💟-مادر اگر چه همه ی شمارو دوست دارم،اما حضرت زینب را بیشتر دوست دارم،فعلا نمیتونم بیام،اسم پسرم را محمود رضا بگذارید به عشـق ... عکس پسرمو برام نفرستید میترسم دلم بلرزد و ایمانم سست بشه...‼️ چند ماهی گذشت و خبری از غلام رضا نبود اعظم سادات،برای بچه ها هم مادر بود هم پدر.. تا بالاخره خودش تماس گرفت و گفت ان شاءالله شما به زودی عازم سوریه خواهید بود و من شمارو ملاقات خواهم کرد... وقتی رفتیم محمود رضا ماهه بود که تازه آغوش پدرش را یافت... مادر کمی بغض میکند و ساکت میشود... ادامه دارد.... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهــدا @Golzar_Shohaday_Kerman