گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 ادامه "مادرم" ما داشتیم از میان ‌کرت های نمناک رد می شدیم که ناگهان فریاد مادرم به هوا رفت. زهره ترک شدم. 😨 فکر کردم شاید ماری انگشت پایش را، که از دمپایی ابری اش بیرون بود، نیش زده. اما وقتی به سمت او برگشتم، سر و صورتش را پر از خاک دیدم. کلوخی، که از فلاخن یکی از دشپون ها رها شده بود، مستقیم بر سر مادرم فرود آمده بود. خواست ، آن کلوخ نرم بود و پیش از آن که مغز مادر بینوایم را متلاشی کند، خودش متلاشی شده بود. با این حال مادرم درد می‌کشید و به دشپونی که کلوخ را پرتاب کرده بود، بد و بیراه می گفت. داشتم از غم می مردم که شنیدم مادرم، خطاب به دشپون، که ترسیده و از آنجا دور شده بود؛ با صدای بلند که رگه‌هایی از بغض و گریه هم در آن بود، میگفت: مگه کوری؟ نمیبینی آدم از ایجا رد میشه؟ حالا شاید خورده بود تو سر بچم! 🤕 من هم مادرم را خیلی دوست داشتم. او در کنار مهر مادری، مهری مضاعف، به جای پدری که نداشتم، به من نثار می کرد. به همین سبب وقتی غمگین می‌شد، مثل ساقه‌ ای تبر خورده، پژمرده می شدم. بسیار پیش می آمد که مادرم در آن روستای دور و بی امکانات در بستر بیماری می افتاد. وقتی چنین می شد، شب هنگام از خانه بیرون میرفتم. پشت اتاقهای گلی مان انبوهی از درختچه‌های کنتو بود، که شب را وهمناک می‌کرد. آنجا، میان اتاق‌های گلی و آن درختچه‌ها با ترس می ایستادم، دستهایم را به سمت آسمان می گرفتم، و با لهجه محلی به خدایی که در آن آسمان ها بود، میگفتم: خدایا، ننه م مریضن. خدایا، بی ننه م شفا بده... 🤲 صدای جیغ روباه ها و زوزه شغال ها و ترس از ماردوزما و جهله به لو، فرصت تکرار دعا را از من می گرفت و سراسیمه به اتاق برمی‌گشتم. مادرم، با دیدن چهره اندوهگینم متوجه غصه ام می شد و برای این که مرا از آن غم جانکاه برهاند، دستم را می فشرد. تب داغش به دست هایم سرایت می کرد. لبخندی می زد می گفت: ننه، غصه نخو. للکم، مو هشطورم نهن. بعد، ران جوجه ای را که خواهرم برایش کباب کرده بود، به من می‌داد. ماه که از راه می رسید، هر شب یکی از اهالی روستا بانی مجلس عزاداری می شد. وقتی آخوند قاسمی، از حوالی رودان برای روضه‌خوانی به روستای ما می‌آمد؛ می‌رفت بالای منبر و درباره درد دل و غریبی او در خرابه شام روضه می خواند، مادرم با صدای حزن آور گریه می کرد. 😭 آن وقت من، نه به سبب درک سخنان آخوند قاسمی، از اندوهی که در گریه مادر موج می زد، به گریه می‌افتادم و با صدای بلند زار می زدم.😭 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman