#قسمت_شصت_و_دوم🦋
"بازجویی"
حدسم درست بود. به سنگری بزرگ و محکم رسیدیم. برای داخل شدن به آن، باید از راهروی تنگ و درازی می گذشتیم.
داخل سنگر هیچ شباهتی به سنگر فرماندهان ما نداشت. میز بزرگ چوبی وسط و چند صندلی اطرافش.
یک سرهنگ خوش لباس، نشسته بود آن بالا و یک ستوان جوان هم روبرویش.
روی یکی از صندلی ها نشستم. سرهنگ لحظهای نگاهش را انداخت روی من و خوب براندازم کرد.
از افسری که مرا آورده بود، سوالهایی پرسید و جواب هایی شنید.
دوباره برگشت به طرف من و با زبانی که به سختی می شد فهمید، فارسی است شروع کرد به صحبت کردن.
- اسمت چیه؟
- احمد.
- اسم پدرت؟
- محمد.
- چرا آمدی با ما جنگ کنی؟
جواب ندادم. سرهنگ اشاره کرد به ستوانی که روبه رویش نشسته بود.
گفت: «این سید است. فرزند
#امام_علی است. خود من همیشه می روم
#کربلا، زیارت
#حسین. شما چرا با اولاد امام علی می جنگی؟»
باز هم جواب ندادم.
سرهنگ رفت روی سوال های نظامی.
- چقدر نیرو پشت خط دارید؟ 🧐
- خبر ندارم. ما یه گروهان بودیم که همه شهید یا اسیر شدن.
- چند تا تانک داشتید؟
- من نیروی پیاده ام. مارو شبونه به منطقه آوردن. توی تاریکی شب، هیچ تانکی ندیدم.
- فرمانده شما کی بود؟ اون هم اسیر شد؟
سوال سختی بود. فرمانده ما «احمد شول» بود و معاونش «محمدرضا حسنی سعدی.»
در محاصره که بودیم احمد شول میانمان نبود؛ ولی حسنی سعدی را ساعتی قبل از اسارت دیده بودم.
در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از
#عملیات یاد گرفته بودیم، اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرماندهمان را پرسیدند، چه جوابی بدهیم. آن توصیه، آن روز به کارم آمد...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman