#قسمت_هشتاد_و_دوم 🦋
«کودکی هایم»
مردان و زنان روستایی را که دیدم دلم پرکشید تا روستای خودمان.
دمِ غروب گوسفندان آبادی بالا از کنار دهگاه کوچک ما عبور می کردند و غبار بلند شده از زیر سم هایشان تا شب در هوا می ماند. 🐏
🌌 آن لحظه ها از تاریک شدن هوا دلگیر می شدم. شب روستا تاریک بودو وهمناک.
های و هوی گوسفندان، که در گاش ها(حصار گوسفندان) خاموش می شد و سکوت سنگینی می افتاد روی روستا مادرم فانوس ها را روشن می کرد.
یکی را می گذاشت توی اتاق مهمان خانه، که دیوارهای سفید گچی داشت و ما پسرها در آن زندگی می کردیم، و فانوس دیگر را می برد به اتاق مجاور، که دیوار هایش کاهگلی بود.
آن اتاق کاهگلی، که به وسیله طاقچه ای به اتاق سفید ما وصل می شد، آشپزخانه و نشیمن و محل خواب مادر و یگانه خواهرم بود.
کوچک تر که بودم پیش مادرم می خوابیدم.
اما بزرگتر که شدم لحاف پنبه ای و تشک نازک ابری ام را توی اتاق سفید پهن می کردم و در کنار برادرهایم، محسن و حسین و علی و حسن، می خوابیدم.
ایام عید، یوسف و موسی هم، که آن سال ها در شهر درس می خواندند، به جمع ما اضافه می شدند و به این ترتیب اتاق سفید هفت نفره می شد. 😉
برادر هشتم، که عیسی بود، زن و بچه داشت و در همسایگی ما، در خانه خودش، زندگی می کرد.
توی اتاق گلی معمولا غلیفی (دیگ، قابلمه) روی آتش بود برای شام و این طرف من و محسن نور فانوس را به عدالت میان هم تقسیم می کردیم.
وقتی یوسف هنوز به شهر نرفته بود، موقع مشق نوشتن زیر نور فانوس، یک مشکل اساسی داشتیم.
دفترچه نفر سوم جایی قرار می گرفت که سایه دسته فانوس می افتاد همان جا و همیشهٔ خدا جنگ و مرافعه داشتیم که نشستن در سایه نوبت کداممان است. 😬
گاهی حسن؛ برادر بزرگمان، کشمکش ما را می دید، بلند می شد و یکی از چراغ توری های قراضه ای را که گوشه اتاق بود تعمیر می کرد، پر از نفتش می کرد، توری اش را عوض می کرد، توری نو و سفید را که مثل کیسه ای ابریشمی بود به الکل آغشته می کرد، و الکل داخل بشقابک را آتش می زد تا لوله اصلی چراغ گرم شود. 🔥
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman