*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*
#قسمت_آخر*.
زیبایی ظاهری و باطنی غلامعلی هر کسی را جذب خودش می کرد.کم کم دوره آموزشی ما داشت تمام می شد که اعلام کردند قرار به پیشنهاد گروه عقیدتی،چند تا از بچه های نخبه آموزشی را برای اجرای یک تئاتر انتخاب کنند.
_اسم افرادی که برای تئاتر انتخاب شدند را اعلام میکنم.
با خواندن اسم ها بچه ها ذوق می گردند و به اونی که انتخاب شده بود آفرین می گفتند.
_غلام علی رهسپار غلامعلی دهقان
چقدر خوشحال شدم که من هم برای اجرای تئاتر انتخاب شدم و باز هم در کنار غلامعلی هستم.
چند روز بعد برای توجیه اجرای تئاتر و تعیین نقش پیش کارگردان رفتیم و از آن روز تمرین ما شروع شد. قرار بود تا از در پادگان و مسجد و چند جای دیگر اجرا بشه.
تئاتر ما مربوط به دیکتاتوری صدام و حامی آمریکا بود و نقش غلام علی هم یکی از سر سپردگان صدام.
این روزها برای اجرای تئاتر تمرین میکردیم و غلامعلی در حین تمرین از شدت خنده سرخ می شد خنده های غلامعلی به حدی بود که فریاد کارگردان بلند می شد و دستش رو گذاشت روی پیشانیش و میگفت:
_وای رهسپار به درد شخصیت داستان نمیخوره..
_غلامعلی کم رعایت کن تا اخراج نشی.
همینطور که میخندید میگفت: چیکار کنم دست خودم نیست.
_غلام ده ما بدون تو دلخوشی به اجرای تئاتر نداریم پس حواست را جمع کن.
غلام به خاطر هیکلی داشت برای اجرای نقش سرسپرده صدام انتخاب شده بود.
بالاخره روز اجرای تئاتر فرا رسید و ما نگران بودیم که غلامعلی مثل زمان تمرین بخنده و تئاتر به هم بریزه.
تئاتر جا شد و حرکات و کلام غلامعلی آنقدر نفوذ پذیر بود که انگار داستان حول محور عمومی چرخد و توجه همه تماشاگران را به جای خودش جلب کرده بود...
*شادی روح مطهر شهید غلامعلی رهسپار صلوات*
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*