🔹آن شب تازه چشمان جمشید گرم شده بود كه با صداي كوبيده شدن در از خواب پريد. سؤال كرد: «كيه؟»
جواب آمد: «علي هستم.»
فكر كرد، علي پسر خاله اش است كه در مي زند. صدا دوباره بلند شد « منم علي، مولا و مقتداي تو.»
هيجان زده و ترسان به نوري كه وارد اتاقش مي شد خيره ماند. امير المؤمنين(ع) دستي به شانه جمشید گذاشت و گفت: «آرام باش فرزندم! از امروز نام تو مهدي است. تو از سربازان بزرگ اسلام خواهي بود و به زودي در قيامي بزرگ شريك خواهي شد.»
از آن روز به همه می گفت من مهدي هستم، مهدي زارع!
#سردار شهید حاج مهدی زارع
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb