🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_دوازدهم
قاسم بازویم را تکان داد و گفت:« پاشو محمد پاشو وقت نماز...»
سر تکان دادن با قاسم با صدای آرام گفت:« فرمانده ی فکری واسه سعید بکن خروپف میکنه مثل تراکتور...»
سعید که هنوز خواب آلود به نظر می رسید گفت :«کی ؟!!من خرخر می کنم؟!»
قاسم بالای سر غلامعلی ایستاده و صدایش زد.
_اووی عامو پاشو!!!
غلامعلی تکان نخورد . هنوز زیر پتو کز کرده بود که قاسم بازویش را گرفت و گفت:« چقدر میخوابی !!آفتاب زد! نماز قضا میشه ها!»
غلامعلی بلند شد کش و قوسی به خودش داد .خمیازه کشید و چشمش را مالید .همراه من و بچه ها به طرف تانکر آمد آستینها را بالا زد.
گفتم: تو که وجود داری, نداری؟!!
چیزی نگفت.
_بابا تو که ۵ دقیقه پیش داشتی.....
دستم را محکم گرفته خیره نگاهم کرد و گفت:« اخوی تو نیز اگر بخفتی , به که در پوستین خلق افتی! حال بفرمایید وضوتون رو بگیرین.»
🔰🔰🔰🔰🔰
سلام .نمی خوام خودم رو معرفی کنم .شما هم اصرار نکنید. گفتید از عملیات بگم و از نحوه شهادت شهید دست بالا بگم.من هم قبول کردم .ولی نباید اسمی از من در این کتاب بیاد. باشه؟!!
با اینکه ۱۵ روز مرخصی داشتم اما نتوانستم دوری از را تحمل کنم و برگشتم دزفول. میدونم شما فکر می کنید من دارم شعار میدم اما خدا را شاهد میگیرم که این عین حقیقته.
نه تنها من ،که بیشتر رزمندهها چنان به فضای پر از معنویت جبههها خوب می گرفتند که نمیتوانستند از آن سنگرهای نورانی دل بکنند.
وقتی برگشتم دیدم ای دل غافل این پادگان بوی عملیات میده. از بچههای سپاه سراغ محمد اسلامی نسب را گرفتم. گفتند رفته دشت عباس.
معطل نکردم و خودم را رساندم آنجا .ساعت ۲ بعد از ظهر بود که پیدایش کردم. من را که دید خندید و گفت: مگه مرخصی نگرفته بود اینجا چیکار می کنی؟!
گفتم :ترسیدم «صدام» دلش برام تنگ بشه.
_این نکبت برای کسی دلتنگی نمیکنه.
لبخند زدم.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*