🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_ششم
یک نفر نیروی کمکی نیز همراه من به کشیدن طناب سفید رنگی در میدان مشغول شد. کار به سرعت پیش میرفت تقریباً به آخر میدان مین رسیده بودم. چند ثانیه استراحت کردم و سپس کار را ادامه دادم. به من زخم شدن روی مین و نزدیک شدن دست هایم به یکی از آنها چیزی منفجر شد و من متوجه نور شدیدی شدم که مرا به عقب پرتاب کرد.
میان زمین و آسمان متوجه انفجار مین شدن پس از برخورد محکم بازم این همه چیز را تمام شده دانستم و احساس کردم روح از بدنم جدا شده شهادتین بر زبانم جاری شد و ذهنم را متوجه اباعبدالله کردم.
درد شدید دست هایم را فرا گرفته بود. کم کم متوجه شدم که دارم از هوش میروم و در آخرین لحظه ها احساس کردم دست بالا را میبینم که از جایی نه چندان دور ،خیره اما مهربان نگاهم می کرد .چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم. چند که باز کردن دست بالا را برای سر خودم دیدم پرسیدم چی شده؟!
_زخمی شدی؟!
_دارم میمیرم؟!
_نمیدونم
_نمیتونم تکون بخورم.
_چشماتو ببند و نترس.
دستم را در دستش گرفتم و گفت :چشماتو ببند.
چشمانم را بستم و دیگر چیزی نفهمید مدتی بعد صدایی را شنیدم که در سرم می چرخید.
_دکتر بهروزی جراحی.
_اخوی بیداری؟!
_ها
_چشماتو باز کن
به زحمت چشم باز کردم پرسیدم: من کجام؟! اینجا کجاست؟!
در بیمارستان شهید بقایی اهواز بودم و بعد فهمیدم دست بالا شهید شده.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*