🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یعنی خودش بود؟ دنبالش رفتم... هر کس به او میرسید سلام میداد و احترام میگذاشت. هیکلی و چهارشانه بود. لباس پلنگی به تن داشت؛ مثل تكاورها یادم به روزهایی افتاد که پیش آهنگ بودیم و به یونیفورم تنمان افتخار میکردیم. آن ،روزها موهای غلامعلی فرفری بود؛ اما این یکی موهایی صاف دارد با ریشی انبوه و فرفری. اگر خودش نباشد چه؟ خم شد بند پوتینش را باز کند .کنارش ایستادم .سایه ام را که روی خاک ،دید، نگاهم کرد و خندید. _سلام اخوی سایه ات مستدام. _سلام غلام خیره نگاهم کرد ردی از آشنایی در نگاهش درخشید و گفت: «احمدپور خودتی؟ _بله خودم هستم _تو ،کجا جبهه کجا؟ ایستاد و مرا در آغوش گرفت و ادامه داد: مگه معلم نشدی؟ _هنوزم هستم - مگه نرفته بودی لار؟ سری تکان دادم و گفتم: از همونجا اعزام شدم _اینجا چه کار میکنی؟ _امدادگرم . آموزش دیده ام. _چند وقته اینجایی؟ _تازه رسیدم اینجا - منو از کجا پیدا کردی؟ _تصادفی بود .از دور دیدمت به خودم گفتم یعنی این همون دست بالاست که روزای انقلاب روی دیوار مدرسه شعار مینوشت؟ _یادش به خیر _آن قدر وسط حیاط مدرسه شعار دادی تا مدرسه تعطیل شد؟ لبخند زد و :گفت فقط من نبودم که... » رو به من کرد و گفت: چند سالمون بود؟ _چارده پونزده به فکر فرو رفت و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد رو به من کرد و :گفت وضو میگیریم بعد میبرمت نماز تا چند نفر رو ببینی. _میشناسمشون؟ هم محله ایها؟ _نه چند تا از یارهای دبستانی. و هر دو خندیدیم http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*