🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهل_هفتم
یعنی خودش بود؟ دنبالش رفتم... هر کس به او میرسید سلام میداد و احترام میگذاشت. هیکلی و چهارشانه بود. لباس پلنگی به تن داشت؛ مثل تكاورها
یادم به روزهایی افتاد که پیش آهنگ بودیم و به یونیفورم تنمان افتخار میکردیم. آن ،روزها موهای غلامعلی فرفری بود؛ اما این یکی موهایی صاف دارد با ریشی انبوه و فرفری. اگر خودش نباشد چه؟ خم شد بند پوتینش را باز کند .کنارش ایستادم .سایه ام را که روی خاک ،دید، نگاهم کرد و خندید.
_سلام اخوی سایه ات مستدام.
_سلام غلام
خیره نگاهم کرد ردی از آشنایی در نگاهش درخشید و گفت: «احمدپور
خودتی؟
_بله خودم هستم
_تو ،کجا جبهه کجا؟
ایستاد و مرا در آغوش گرفت و ادامه داد: مگه معلم نشدی؟
_هنوزم هستم
- مگه نرفته بودی لار؟
سری تکان دادم و گفتم: از همونجا اعزام شدم
_اینجا چه کار میکنی؟
_امدادگرم
. آموزش دیده ام.
_چند وقته اینجایی؟
_تازه رسیدم اینجا
- منو از کجا پیدا کردی؟
_تصادفی بود .از دور دیدمت به خودم گفتم یعنی این همون دست بالاست که روزای انقلاب روی دیوار مدرسه شعار مینوشت؟
_یادش به خیر
_آن قدر وسط حیاط مدرسه شعار دادی تا مدرسه تعطیل شد؟
لبخند زد و :گفت فقط من نبودم که... »
رو به من کرد و گفت: چند سالمون بود؟
_چارده پونزده
به فکر فرو رفت و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد رو به من کرد و
:گفت وضو میگیریم بعد میبرمت نماز تا چند نفر رو ببینی.
_میشناسمشون؟ هم محله ایها؟
_نه چند تا از یارهای دبستانی.
و هر دو خندیدیم
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*