#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیستم
توان حرکت ندارم .تمام قدرتم را توی دستهایم ریختم تا پارچه از دستم نیفتد. من با این پارچه خیلی کار دارم. صدای فرهاد مرا از خلسه ای که گرفتار هستم نجات می دهد.
_برنابی, خوبی؟! اینجا چیکار می کنی؟!
زیر بغلم را میگیرد و بلندم میکند.
_اونروز اطلاعیه ترحیم پدرت را دیدم. اومده بودم تشییع جنازه یکی از بچهها. نتوانستم بمونم .باید می رفتم، چون قرار بود نیرو اعزام کنیم جبهه.تسلیت میگم.
_آره! دیدم آشنایی اما یادم نمی اومد کجا دیدمت!!
_حالا بعدا سر فرصت صحبت می کنیم.
یک لیوان آب می دهد دستم ،کمی از آن را می خورم .ادامه می دهد.
_یک اتوبوس گرفتیم تا اقوام رو ببره خونه! تو هم سوار شو بریم خونه ما!
_نه فرهاد !فقط آدرس خونتون رو بهم بده. الان می خوام برم خونه عمو ,برام یه ماشین بگیر!
کاغذی را مینویسد و میگذارد در جیب بغل لباسم و مرا سوار اولین ماشین عبوری می کند.
دوباره دستمال را بو میکنم. نه بوی خاک میدهد و نه بوی خون، بوی عطر میدهد!! نمیتوانم به چیزی غیر از اتفاق امروز فکر کنم .شاید خوابم و همه چیز یک رویا است و زمانی چشم باز می کنم و میبینم همه چیزهایی که دیده ام واقعیت ندارد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از سینی چای که فرهاد جلویم گرفته است ،چایی برمیدارم. مهدی و خسرو از قاب توی بوفه هشت ضلعی نگاهم میکنند. خسرو نگاهش مثل همان روزهاست. میآید و دقیق می نشیند توی قلبت !درست سوی مرکز قلب و نمیتوانی رها شویم و به هر حال تو مغلوبی!!
_آرزو داشتم عروسی بچه هامو ببینم!!
حواسم کشیده می شود سمت مادر خسرو!! تا دیدمش شناختمش .اما چین و چروک های صورتش انگار بیشتر شده است. چقدر پای سفره شان غذا خوردم دستپختش حرف نداشت. هرچند بیشتر اوقات غذایشان ساده بود، اما بو و عطر عجیبی داشت .به ویژه اشکنه هایشان !بوی عطرش را خیلی دوست داشتم .آن هم با پیاز خیلی می چسبید.خیلی با مادر خسرو دمخور نبودم و تنها یک حال و احوال ساده بود .اما چیزی که برایم جالب بود حجاب گذاشتن مادر خسرو جلوی من بود !همیشه وقتی می آمدم خانه شان چادر گلدار میانداخت روی سرش .مام هم هر وقت می خواستم را به کلیسا برود لباسهای پوشیده میپوشید. زمستانها هم یک کلاه میگذاشت یا روسری .خیلی از زنهای ایرانی هم حجاب نداشتند، اما مادر خسرو همیشه با حجاب دیدمش و برایم سوال بود .از خود را پرسیدم چرایش را و گفت :«برنابی تا حالا یک سیب را پوست کنده و نخورده باشی و مدتی مونده باشه؟!!»
_آره!
_چی شده؟!
_خوب معلومه تیره شده و گاهی هم که یادم رفته بخورم، خراب شده!
_تا وقتی پوست روی میوه است، سیب سالمه و به محض برداشتن خراب میشه .حجاب برای زن همینه. تا وقتی پوست داره شادابه اما وقتی رفت کنار، میکروبهای توی هوا جذبش میشه و خرابش میکنه. خانمها ظرافت زیادی دارند و برای اینکه اذیت نشوند با حجاب راحت ترند و نگاههای آلوده مردها جذب آنان نمیشه»
جالب بود ! مام هم خیلی وقت ها وقتی مهمان داشتیم لباس های برهنه داخل خانه را نمی پوشید و لباسهای پوشیده تن می کرد. انگار پوشیدگی چیزی درونی در زنهاست!
الان هم چادر گلداری سر کرده است و گوشه ای از پذیرایی کنار علی آقا پدر خسرو نشسته است. علی آقا مرد زحمت کشی بود. یادم هست همیشه با لباس خاکی و با سر و روی گچی و سیمانی میدیدمش. کارش بنایی بود .توی نگاهش خستگی می دوید و روی لباش همیشه خنده بود! پدر خسرو را کم می دیدم. چون بیشتر اوقات سر کار بود. خسرو می گفت: خیلی چیزها را مدیون پدرم هستم چون او نان حلال به ما داده است.
می پرسیدم: نان حلال یعنی چه؟!
_یعنی از چیزی بخری و بخوری که برایش زحمت کشیده باشی. دستدرازی به مال کسی نکرده باشی و از راه درست پول بدست بیاری. اونوقت پولی که به دست میاد میشه حلال!
می گفتم :مگه مهمه آدم چی بخوره؟! مهم اینه که یه چیزی بخوره تا بتونه زندگی کنه.
دستش را روی شان میگذاشت و میفشرد. همیشه وقتی می خواد حرف عمیقی را حالیم کند، این کار را میکرد سنگینی دست هایش را روی شانهام حس میکردم، میگفت :برنابی! نمیدونی چقدر نون حلال یا حرام می تونه توی شخصیت آدم ها تاثیر بذاره. خیلی خیلی مهمه!
میگفتم: اهمیتش چیه ؟!چه فرقی میکنه چی بخوریم ؟؟نصفش جذب بدن میشود و نصفش دفع میشه .الان که پزشک شدم و فعالیت غذایی و مکانیزم بدن را می دانم .واقعا چه تاثیری داره؟!
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb