صدای فرهاد رشته افکارم را پاره میکند. _مهدی معروف شده بود به ذاکر اهل بیت .برای شهدا و به ویژه امام حسین مداحی می‌کرد و با آدم‌های بزرگی هم می پرید تا ازشون یاد بگیره! مثل آقای آهنگران. یکی از کسانی که با شروع جنگ شروع کرد به مداحی برای رزمنده‌ها. علی آقا دنباله حرف فرهاد را می گیرد _وقتی خسرو شهید شد می آمد و می گفت: بابا این کنارش هم قبر منه! انگار خبر داشت که شهید میشه! بغض توی گلویش می پیچد. خبر داشتن از آینده ؟!!! تا آنجا که من میدانم جادوگرها از آینده خبر می‌دهند آن هم توی قصه ها! چطور میشود آدم از آینده خبر بدهد ؟!عمو هم مثل من در فکری عمیق فرو رفته است!! _داداشش بهنام می بینتش توی دوربین که عراقی ها سنگرهای کمین رو می زنن.مهدی خودش داوطلبانه می‌ره سنگر کمین.در حالی که می دونسته ممکنه برگشتی نباشه.چون به عراقی ها خیلی نزدیک بودن.بهنام وقتی می بینه سنگر رو میزنن،سوار موتور میشه تا بره ببینه مهدی چی شده ،که خودش هم زخمی میشه و الان توی بیمارستانه.مهدی هم توی آمبولانس بین راه شهید میشه. اشک گوشه چشمش را پاک می کند. _با بهنام نزدیک هم بودن توی جبهه.بهنام می گفت که هر روز بهم سر میزد.هوای برادر کوچکش را داشت،هر بار هم که می رفت پیشش براش یه چیزی می برد. اونقدر توی تبلیغات کارش درست بود که دوستاش می گفتن ما مثل او کسی اینقدر منظم ندیده ایم. گریه علی آقا که بیشتر می شود،لحظاتی اتاق در سکوت غمباری فرو می رود. _خدا رحمت کند پدرت رو برنابی،خبرش رو از فرهاد گرفتم.چش بود بابات؟!ما خبر نداشتیم ،فرهاد گفت عکس ترحیم بابات رو توی دارالرحمه دیده ،بابات مسلمون شده؟!چطور توی قبرستون ما خاکش کردین؟! نمی دانم چه جوابی بدهم ،چون خودم هم نمیدانم پاپا چطور یک دفعه از قبرستان مسلمان ها سر در آورد!؟؟ سکوت کردم و منتظر شدم تا لااقل عمو حرفی بزند ،اما عمو هم سکوت کرده که فرهاد سکوت را شکست. _بابا ،برنابی تازه چند روزه از آمریکا برگشته،بهتره با این حرفها خسته اش نکنیم،وقت زیاده! طوری حرف می زند که انگار همه چیز را می داند و نمی خواهد پیش خانواده اش فاش شود.از اینکه نجاتم داد ممنونش می شوم. مادر خسرو از مام می پرسد و من دستم را به صلیب می‌برم و می گویم که مام چند سالی است فوت کرده است. عمو سکوتش را می شکنند و می گوید:«خسرو ...خسرو..» نمی تواند ادامه بدهد و حرفش در سرفه هایش گم می شود.فرهاد آبی به دست عمو می دهد و می گوید:«خسرو سال ۵۹ توی نوسود ،شهید شد.صدای اذان ظهر که بلند میشه ،خسرو هم شهید میشه» نفس عمو کمی جا می افتد و می گوید:«برام از خسرو بگین» فرهاد آهی می کشد و دنباله حرفش را می گیرد _خسرو خیلی فعال بود.نزدیکهای انقلاب هرروز می رفتیم راهپیمایی،خسرو جلو بود ،من و مهدی و بهنام پشت سرش!توی راهپیمایی ۲۲ بهمن ،میون جمعیت اونها رو گم کردم.اونا جلو بودن من هم یک تیر خورد توی بازوم و از همونجا من رو بردن بیمارستان.بعدش خسرو تعریف کرد که اون روز شهربانی کل رو با کلی مقاومت گرفتن.می گفت خیلی شهید دادیم.نیروهای همافر هم اومده بودن کمک.هر طوری بود شهربانی رو مردم گرفتن. عمو نفس عمیقی می کشد و می گوید:«اون روزها من مغازه را تعطیل کردم اما خبرها رو می شنیدم.اگر اشتباه نکنم همون روز کلانتری سه درب شیخ گرفته شد؟! _آره،با راهنمایی خسرو و چندتا از بچه های دیگه.خسرو باهوش بود.می دونست باید چکار کنه.اگر بودنش الان یک نخبه میشد.هوش و ذکاوتش بی نظیر بود خصوصا هوش سیاسی! _هوش سیاسی؟!!! _آره.می دونست الان چه توطئه ای توی کاره و کی ،آدم کیه!حتی زمانی که کسی بنی صدر رو نمی شناخت و نمی دونست چه آدمیه ،کسی خبر نداشت منافقه و با دشمن یکی شده ،اما تو سالهای جنگ معلوم شد این آدم کیه و چه کار هوایی کرده!ولی خسرو از همون اولش همه چیز رو تیزبینانه می دید. ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb