پنج بهار بعد از تولد فرشاد، با به دنیا آمدن مهران و سهیلا و شهرام خانواده‌شان پرجمعیت شد.فرا رسیدن ماه محرم رودابه را به فکر بیرون آوردن پیراهن مشکی از صندوقچه قدیمی شد. کلید بلند و کشیده را چند بار در قفل صندوقچه چرخاند و همین که آن را باز کرد و بچه ها با کنجکاوی دورش حلقه زدند. _برید دنبال بازیتون بلند شید... فرشاد گفت: فقط نگاه می کنیم دست به چیزی نمی زنیم. رودابه رویکرد به پروین و گفت: برو مواظب خواهرت سهیلا باشه وقت از گهواره نیفته. _مهران مواظبشه. _اون بچه دو ساله؟! تازه یکی باید مواظب خودش باشه !یالا.. بلند شو.!! _پروین برخاست با ناراحتی کنار سهیلا رفت و به مهران که با شیطنت گهواره را تکان می داد، تشر زد. رودابه با احتیاط لباسهای محلی مهره دوزی شده را از صندوقچه درآورد قاب عکسی را از میان لباس ها بیرون کشید و روی قالی گذاشت.ارسطو پرسید: _این عکس کیه؟! _بابابزرگ تونه! _روحانی بوده؟! _بله اجداد تون از علمای اردکان بودند! _پس ما اصلش اهل اردکانیم؟! _فقط همین سوال رو جواب میدم بعد دیگه باید بلند شی بری!اجداد توم از علمای شهر اردکان بودند .ولی هم من هم بابات، اهل همینجا یعنی منطقه دشمن زیاری هستیم حالا راضی شدی؟! فرشاد با دقت به گفتگوی مادر و ارسطو گوش داد اما چیزی دستگیرش نشد .آرزو کرد که در این یک سال هم بگذرد و به مدرسه بروند تا حرفه‌ای همه را بفهمد. آرام خودش را جلو کشید و قاب عکس را برداشت و به آن خیره شد. به نظرش رسید این مرد ، یا یکی شبیه او را قبلا در خواب دیده است. و محاسن سفید و بلند، عمامه که بر سر داشت و عبایی که روی دوشش انداخته بود، او را به یاد خوابی که سال قبل دیده بود،انداخت. «محرم است .او به همراه پدرش از مراسم عزاداری برمی‌گردد و خسته روی قالی خوابش می برد. مردی بلند قامت با محاسن سفید عمامه بر سر و ردایی، بر دوش در اتاق را باز می کند و بالای سرش می نشیند.کمی به او نگاه می کند.سپس خم می‌شود و بوسه بر پیشانی اش می زند و دوباره به سمت در اتاق می رود.چشم باز می‌کند و دستانش را به سوی آن مرد دراز می‌کند و صدا می زند:« آقا..!»مرد می ایستد. لبخندی بر لب می نشاند و می‌گوید:« دوباره میام پهلوت» و ناگهان در پرتو نوری که از لای در به درون می تابد ,ناپدید می شود.» رودابه قاب عکس را ازدست فرشاد گرفت. _به چی زل زدی ؟؟بده می خوام بزارم سر جاش! فرشاد برخاست و از اتاق خارج شد .روی اولین پله ایوان نشست، که در حیاط باز شد. پدرش با بسته که در دست داشت وارد شد و با دیدن او کنارش نشست و متعجب پرسید: چرا اینجا نشستی باباجون؟! فرشاد شتابزده سلام کرد.پدر او را روی پایش نشاند و گفت: اگه گفتی چی برات آوردم؟! علی اکبر بسته را باز کرد. تعدادی پیراهن مشکی از آن در آورد. یکی را به طرف او گرفت. _اینم پیرهن مشکی برای پسر گلم! با شادی پیراهن را چنگ زد و سراغ مادر رفت.پیراهن را جلوی صورتش گرفت. _بابا برام پیراهن آورده. ارسطو و پروین با دیدن او پرسیدند:پس کوو برای ما؟! علی اکبر بسته را کنار همسرش گذاشت. _پیراهن هایی که سفارش داده بودم رسید. دوستانم از شیراز آورده اند. بین بچه ها تقسیم کن! بچه ها دور ما در حلقه زدند .فرشاد پیراهنش را پوشید و به حیاط رفت. ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb