🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سوم
علی اکبر از خواب بعد از ظهر بیدار شد .فرشاد با پیراهن مشکی میان تعدادی از دوستانش زیر سایه درخت نشسته بود.علی اکبر از پنجره آنها را تماشا کرد .سپس دست و رویش را شست و به اتاق برگشت. میز کوچک چوبی را جلوی دستش کشید و مشغول نوشتن شد ،که چند ضربه به در خورد .قلم را زمین گذاشت. صدای در دوباره بلند شد .کسی او را صدا زد. _مشتی علی اکبر!!!
صدا آشنا بود. از پنجره سر بیرون آورد و فریاد زد :«بفرمایید»
در خانه باز شد و سید ابوتراب در آستانه در ظاهر شد .سید را که دید گل از گلش شکفت.
_سلام سید ابو تراب!! خودتی یا دارم خواب میبینم؟!
سید خنده کرد: سلام مشدی! مهمون نمیخوای؟!
_قدمت روی چشم! صفا آوردی.
تا سید در را پشت سرش ببندد ،علی اکبر خود را به حیاط رساند .فرشاد سربلند کرد و به سید نگریست .از آنجا که او را به خاطر نمیآورد دوباره مشغول بازی شد.
_حسابی عیالوار شدی مشتی..!!
_اونا که همشون مال من نیستن, فقط اون یکی پسر منه.
علی اکبر فرشاد را صدا زد:« بابا جون بیا به عمو سلام کن
فرشاد برخاست. همان طور که به آنها زل زده بود جلو رفت و سلام کرد.
_سلام عمو جان! ماشالله چه پسری!! مدرسه میری عمو جان!؟
فرشاد بالحن کودکانه ای، در حالیکه مجذوب سیمای جذاب سید ابوتراب شده بود گفت:« هنوز نه ولی امسال میرم»
علی اکبر به آشپزخانه رفت.رودابه که مشغول پخت و پز بود پرسید:«علی اکبر کی بود؟!»
_سید ابوتراب!
_خیلی وقته به ما سر نزده چندسالی میشه چی !شده این طرفا اومده؟
_نمیدونم .فعلا بگو صدری دو تا استکان چای برامون بیاره.
علی اکبر به اتاق که رفت .سید را پشت پنجره دید. پرسید :«چرا آنجا ایستادی سید؟!»
_خیلی جالبه بیا ببین!
علی اکبر کنار او ایستاد و به حیاط نگریست. فرشاد میان بچه ها نشسته بود و با لحن کودکانه برایشان نوحه هایی که در مراسم عزاداری شنیده بود ،میخواند. آنها یک صدا پاسخ میدادند.
_از کجا یاد گرفته ؟خیلی خوب میخونه!
علی اکبر لبخند زد:«همین؟!! گفتم حالا چی شده!»
_سن و سالش کمه. تا حالا همچین چیزی ندیدم !»
صدری سینی چای را کنار میز گذاشت و بیرون رفت. علی اکبر پشت میز نشست .
_بیا بشین سید .دو ساله که ماه محرم کار فرشاد همینه .بچه ها رو جمع می کنه و نوحه میخونه .دیگه برای ما عادی شده.
_داغشونبینی، از همون اول که دیدمش به دلم نشست.یه چیزی بگم دست کم نگیر. هاشم بچه زیرک و باهوشیه . حسابی مواظبش باش .یک دعا هم بنویس بزن به پیراهنش.
_هاشم کیه؟!!!
_من گفتم هاشم؟! منظورم فرشاد بود. دعا را فراموش نکن.
این حرف از زبان سید که مردی عالم و دنیا دیده بود برایش جالب بود به فکر فرو رفت. یک لحظه فکر کرد شاید دوستش اتفاقی این اسم را بر زبان نیاورده .بهانه ای شد تا فکر کند که هاشم برای فرزندش نام برازنده ای است. بی اختیار زمزمه کرد: «هاشم.»
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb