#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_یکم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝روزها سپری میشدند و هاشم که از قریب الوقوع بودن عملیات تازه آگاهی داشت، با تمام نیرو به دنبال تدارک و تجهیزات بود .اما در هر گام با مشکل جدی روبرو می شد.
_برای تیپ احتیاج به خودرو داریم! ما چند تا خودرو میخوایم لااقل!
_عجب چندتا؟!!نفست از جای گرم در میاد !!متاسفانه اصلا مقدور نیست. مخصوصاً این طور که تو میگی! چند تا؟!
_پس تکلیف چیه؟!
_حالا چون تو هستی سعی می کنم، یکی دو تا برات جور کنم!
_تا حالا دیدی یک تیپ فقط یکی دوتا خودرو داشته باشه؟؟!!
_بله اتفاقا فرماندهش هم از دوستامه
_کجا؟! کدام تیپ؟!
_تیپ امام حسن! فرمانده اش هم اعتمادیه!
🌿🌿🌿🌿
هاشم چشمان خسته اش را به زحمت بازتر کرد و به کریم خسروپور که پیاده از کنار جاده تدارکاتی می گذشت خیره شد.
تویوتا را به سمت او هدایت کرد و کنارش ترمز زد. کریم ایستاد. گرد و خاک را از جلوی صورتش کنار زد و به چهره خسته و خاک آلود او نگاه کرد.
_کجا!
_دارم میرم جلو.
_اینجوری؟
کریم نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و گفت: «ببخشید شلوار اتو نداره..»
_مسخره بازی در نیار. منظورم اینه که چرا پیاده؟!
کریم قیافه خاصی به خود گرفت
_مرسدس-بنزم را دادم دست بچه ها.! از اون« بی ام و »هم به خاطر رنگش خوشم نمیاد ! در ضمن پیاده روی تو همچین خیابان سرسبز و با صفایی برای سلامتی هم خیلی مفیده !! اینه که تصمیم گرفتم تا خط مقدم پیاده برم. درسته که معاون تو هستم ،ولی این دلیل نمیشه که هر دقیقه ماشین زیر پام باشه!
هاشم سری تکان داد
_من شرمنده ام ...بیشتر از این شرمنده ام نکن!
_دشمنت شرمنده باشه !غصه نخور ! انشالله توی عملیات بعدی یادم باشه چند تا خود رو غنیمت بگیرم ،حتماً یکیش رو هم هدیه می کنم به تو!
هاشم نگاهی به چهره خسته کریم کرد
_بیا با ماشین من برو!
_پس خودت چی کار می کنی!؟؟ اونم با این وسواسی که تو داری و هر روز باید ۱۰۰ بار به همه واحدها سرکشی کنی!
صدای حرکت چرخ های خودرو که به آنها نزدیک میشد توجهشان را جلب کرد. هاشم پیاده شد و در مسیر آن ایستاد و برای شناختن راننده چشمانش را تنگ کرد .آنگاه با خوشحالی فریاد زد:
_خدا رسوند.
_کیه؟!
_مجید سپاسی!
مجید با دیدن آنها ترمز کرد و نگاهی به تویوتای هاشم انداخت.
_بد نباشه !خراب شده؟!
کریم گفت :«خدا نکنه زبونتو گاز بگیر!
هاشم جلو رفت
_مشکل کمبود خودرو داریم .می خواستم یه لطفی بکنی
مجید نگاه معناداری به او انداخت
_بله خودم متوجه شدم، احتیاج نیست چیزی بگی!
و بلافاصله پیاده شد و کلید خودرو را روبروی او گرفت.
_قابل نداره ما که از دار دنیا چیزی نداریم از این هم میگذریم!
_از کجا فهمیدی ماشینت رو میخوام؟
_کار مشکلی نبود! اونم با این قیافه ای که شما دوتا گرفتین!
_ولی آخه!!
_دیگه نقش بازی نکن .بگیرش تا پشیمون نشدم!
کریم کلید را گرفت تن خسته اش را بالا کشید و پشت فرمان نشست و لحظهای بعد در میان گرد و غبار از نظر ناپدید شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb