*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * علاوه بر پادگان امام خمینی اردوگاه ۳۵ در فاصله ۳۵ کیلومتری اهواز یکی از مقرهای لشکر المهدی بود و بچه‌های تخریبچی هم برای خودشان بونی داشتند و کار آموزش نیروهای جدید را در اینجا دنبال می‌کردند. اردوگاه ۳۵ بنه تخریب ،جای استراحت نیروهایی که از خط بر می گشتند و محل نگهداری مهمات و مواد منفجره و زمین مورد نیاز هم بود. فرمانده تخریب باید به همه مقرهای تخریب سر بزند و اوضاع را کنترل کند و همین خاطر کاکاعلی به منزله برگشتن از مرخصی یا ماموریت به نیروهای زیردست در این مقرها سر می‌زد و مشکلاتشان را حل می‌کرد. آن روز با چند جعبه شیرینی وارد اردوگاه شد تا بچه ها با شیرینی ازدواج فرمانده دهنشان را شیرین کنند.بچه ها که مدتی بود فرمانده را ندیده بودند سر و صورتش را بوسیدند و شیرینی ها را هم پخش کردند و خوردند. فردا صبح عبدالمحمد مهدی پناه را صدا زد و گفت: «کاکا تویوتا را روشن کن بریم اهواز کار داریم» از بچه ها خداحافظی کرد و راهی اهواز شدن به ورودی اهواز کرد از سمت جاده خرمشهر که رسیدن ابتدا از محله فقیر نشین از عبدالمحمد خواست که چند دقیقه هم آنجا بایستد از ماشین پیاده شد و وارد یکی از کوچه ها شد.اینبار چندان بود که عبدالمحمد را سر کوچه کاشته بود و چند دقیقه بعد برگشت بود. کاکا علی از پیچ کوچه خرابات لاقی پیچید و عبدالمحمد هم طاقت نیاورد و در تویوتا را پس افتاد پشت سرش. از دور دید که جلوی خانه ایستاد و در زد و در و پیرمرد عربی آمد دم در و با کاکاعلی دست داد و سر و صورتش را بوسید.کاکا علی هم دست در جیبش و چیزی به پیرمرد داد و رفت چند خانه آن طرف تر که پیرزنی جلوی در نشسته بود.تا کاکاعلی مشغول بود عبدالمحمد سریع برگشتم تویوتا و منتظر شد تا برگردد. کاکائو تا برگشت سوار شد و گفت راه بیفت بریم.عبدالمحمد در ماشین را سمت خیابان اصلی قرار داد و سر صحبت را باز کرد و گفت :کاکاعلی یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟! گفت بپرس چرا ناراحت بشم؟! عبدالمحمد در حالی که ماشین را گاز میداد گفت :ببخشید من طاقت نیاوردم و پشت سرت اومدم ببینم کجا میری. کاکا لبخندی زد و گفت: خسته نباشی. عبدالمحمد گفت :هر دفعه نمی‌آمدم اما این بار نشد ببخشید. میگم مگه شما تازه ازدواج نکردی؟مگه خرجت بیشتر نشده؟مبل مجرد بودی مسئله اش فرق می کرد اما حالا قصه چیز دیگری است متاهل شدی و خرج داری. کاکا علی با تعجب نگاهم کرد و گفت خوب این ها به هم چه ربطی داره؟ عبدالمحمد سکوت کرده و ادامه نداد اما کاکاعلی ادامه داد و آدمیزاد اگر از مالش گذشت می تواند از جانش هم بگذرد. 🌿🌿🌿🌿 از جبهه برای همسر و مادرش نامه می نوشت معلوم بود به خانواده خیلی علاقه دارد اما یک چیزی بود که مجبور می‌کرد کار و دلش بگذارد و در جبهه بماند آن هم تکلیف شرعی. حرف امام و غیرتش برای حفظ دین و کشور و ناموس بود. تا فرصتی پیش می آمد و کارها سوار نشدم مرخصی می‌گرفت و می آمد خانه. سعی می‌کرد تمیز و مرتب به خانه بیاید باید دومی بود که به مرخصی می آمد خانمش گفت: یک خواهشی دارم ازت.. علی با لبخند گفت: بفرما حتما برات انجام میدم. معصومه خانم با لحن پر از التماسی گفت :اگه میشه وقتی برمیگردی با همون گرد و خاک های جبهه بیا خونه .با همان سر و وضعی که رفتی توی میدان مین .من اونجوری بیشتر دوست دارم. چشمهای علی پر از اشک شد معصومه خانم ادامه داد: یه خواهش دیگه هم دارم کمی خاک جبهه برام بیاری. چشمهای علی دیگر طاقت نیاورد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿