*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * مرا برد به زیر پله ها . آنجا مقدار زیادی لیموشیرین انبار کرده بودیم . تند تند صندوق‌ها را جابجا کردند . یک دفعه چشمم افتاد به بیش از دویست کیلو اعلامیه ، شب نامه ، عکس امام که تکثیر کرده بودند و شب‌ها توی شهر پخش می‌کردند . هاج و واج خشکم زده بود !! _اینجا انبار میوه هست یا اعلامیه؟! در میان اعلامیه‌ها یک کارتون رنگ اسپری تعدادی سه راهی و کوکتل مولوتوف به چشم می خورد . با عصبانیت گفتم :«جلال چرا به من نگفته بودی ؟! اگر سرباز ها اینا را پیدا کرده بودند میدونی چی کارمون می کردند ؟!» ماشینم دست دوستم بود. معطل نکردم ماشین یکی از همسایه ها را گرفتم و قسمتی از اعلامیه ها و عکس ها را ریختیم توی ماشین و نشستم پشت فرمان . از هول استارت را برعکس چرخاندم و صدای خرخر ناهنجار استارت هوا رفت.پدال گاز را تا ته فشار دادم و با جلال و دو تا از بچه ها راه افتادیم طرف محمدآباد که باغ یکی از اقوام آنجا بود ‌. نزدیکی‌های فلکه مثلا که رسیدیم یکباره مو بر تنمان سیخ شد . سرباز ها جلوی ماشین ها را گرفته بودند و بازرسی می‌کردند . عرق سردی روی صورتم نشسته بود  . صدای تاپ تاپ قلبم را می شنیدم .صندوق عقب ماشین از سنگینی پایین رفته بود حتی زیر پاهایمان هم اعلامیه بود . مانده بودیم چه کار کنیم هم آنجا سر کوچه ای ترمز زدم و رفتم توی فکر . یا خدای گفتم دنده را جا زدم و یک مرتب سر ماشین را چرخاندم توی کوچه . سرگردان توی کوچه پس کوچه ها می رفتیم . از هر عابری نشانی راه اصلی را می پرسیدیم . بالاخره بعد از این کوچه و آن کوچه رفتن ، رسیدیم به راه اصلی . در باغ اعلامیه‌ها را خالی کردیم و برگشت این بقیه را بردیم . دیگر فعالیت شان بیشتر توی باغ بود . آنجا هم کارگاه پلاستیک زنی بود و آنها به بهانه پلاستیک کردن‌میوه دور هم جمع می شدند . ⁦✔️⁩ در کلام مادر تابستان بود کنار حوض نشسته بودم و ظرف می شستم که درب خانه باز شد و جلال خندان آمد توی حیاط . از وسط پوشه روغنی کاغذی در آورد و نشانم داد . _دیپلم گرفتم. دستی به ریشی که تازه توی صورتش روییده بود کشید. _می خوام برم توی سپاه ثبت نام کنم. بعضی مواقع بهش می گفتم: چرا درست را ادامه نمی بری دانشگاه؟! می‌گفت امام فرمودند جنگ در راس همه امور باید همه توانمان را برای پیروزی در جنگ به کار بگیریم.نمیدونم مردم دیوونه شدن! آنچنان غرق در دنیا و داد و ستد هستند که اصلاً به مرگ فکر نمی کنند! نمی دونم عاقبت شوم چی میشه و به کجا میرن! روزی توی خانه نوار زیارت عاشورا گذاشته بود صدایم کرد:ننه گوش کن این زیارت را یه شهید خونده. یکباره جا خوردم بغض گلویم را گرفت .صدای خودش بود! _ننه این حرفها چیه که میزنی ؟خدا نکنه شهید بشی! لبخندی شیرین زد و سر پایین انداخت. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿