*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_جلال_کوشا*
*
#نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
*
#قسمت_دهم*
✔️ *روایتی از حجت الاسلام عبدالمجید پرنیان*
۱۷ ماه از انجام عملیات ناکام توکل ، در منطقه پل نادری و شرق رودخانه کرخه می گذشت و دشمن همچنان در منطقه گسترده فکه ، شوش ، عین خوش ، چنانه و مناطق دیگری از جبهه جنوب به سر میبرد .
سرانجام عملیات فتح المبین در چهار مرحله برای آزادسازی بخش وسیعی از خاک میهن و خارج ساختن شهرهای دزفول اندیمشک و جاده اهواز اندیمشک از برد توپخانه و سایت موشکی عراق طرح ریزی شد.
ساعت ۳۰ دقیقه بامداد دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۱ ، در قالب چهار قرارگاه عملیاتی سازماندهی شده از چهار محور شوش ، رودخانه کرخه ، کوه میشداغ و غرب دزفول ، با رمز یا زهرا به قلب دشمن زدیم .
عصر دومین روز عملیات دشمن شروع کرد به آتش ریختن روی منطقه سبز . با جلال و چند تا از بچه ها سرازیر شدیم داخل کانال یک متری و دولا دولا رفتیم به سمت دشمن .
در این عملیات کانال ها و تونل هایی در زمینه های رملی منطقه هفت شده بودند که از طریق آنها عراقیها را دور میزدیم . هرچه پیش میرفتیم آتش دشمن روی منطقه سنگین تر می شد.
شلاق خمپارهها اجازه نمیداد سریع حرکت کنیم . سرهایمان از کانال بیرون بود و ما توی روز روشن و جلوی چشم دشمن پیش می رفتیم صدای تیراندازی گاه ضعیف می شد و سپس شدت می گرفت با شلیک گلوله های سنگین خیز بر میداشتیم بلند میشدیم و دوباره ادامه مسیر میدادیم .یکبار گلوله تانک ای از بالای سرم رد شد . همه درازکش شدیم کف کانال . به نظرم گلوله را به قصد ما زده بودند . یک مرتبه صدای یا حسین (شهید)عبدالحسین کریمی ،انگار در دشنه توی قلبم فرو رفت با اسلحه خیز رفتم طرفش .
_چی شده؟!
زانو زده بود . آمدم بلندش کنم که دستم در پیشانی از فرو رفت ! دلم ریخت .
زانو زده بود آمدم بلندش کنم که دستم در پیشانی اش فرو رفت دلم ریخت .
_یا فاطمه زهرا (س)
عبدالحسین دستم را گرفته بود و فشار می داد و یکبار دستش را رها کرده آرام جان به جان آفرین تسلیم کرد .
جلال همه را پس از با رنگ پریده و لبهای مرتعش عبدالحسین را در آغوش کشید . سرش را گذاشت روی سینه عبدالحسین و تند تند او را می بوسید و میگوید و زیر لب با او درد دل میکرد .
_یادم بده.. چه کنم... نشونم بده ...
شانه اش را گرفتم و بلندش کردم . جلال سر خونین عبدالحسین را آرام روی زمین گذاشت و با تحکم گفت :نمیتونم بزارم جسد عبدالحسین اینجا بمونه !
همه ساکت شدیم اطرافمان را گشتیم دو تا گونی گلوله آرپیجی پیدا کردیم .گونی ها را به هم گره زدیم و عبدالحسین را در آن گذاشتیم و حرکت کردیم .
جسد عبدالحسین سنگین شده بود .قطره های عرق از سر و صورت مان میچکید یک مرتبه چشم مان افتاد به یک
جیپ نظامی که به سمت ما میآمد .خیلی به بسیج و سپاه نمی خورد .
ارتشیها بودند. با دیدن ما ایستادند .به سرعت خودم را رساندم و جریان را گفتم .
_اگر مجروح دارین می بریم ولی شهید نه!
جلال عصبانی اسلحه کلاش را بالا گرفتن گلوله شلیک کرد و محکم و قاطع گفت : می برید یا نه!
افسر قفل کرده بود .
_می بریم از من خودتون هم می بریم.
سربازها کمک کردند جسد عبدالحسین را داخل گذاشتیم حرکت کردیم جلال ساکت و ماتمزده خیره شده بود و عبدالحسین و زیر لب با او وداع می کرد .
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿