*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_جلال_کوشا*
*
#نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
*
#قسمت_شانزدهم*
✅ *به روایت حجت اله رحیمیان پور*
فرمانده گردان صدایم زد.
_برادر رحیمیان فردا تو هم با بچه های شناسایی برو محور را از نزدیک ببین برای حمله.
بین بچه های شناسایی مسلح تجهیزات و کوله پشتی ام را کنار دستم گذاشته بودم و برای حرکت لحظهشماری میکردم.جلال قبراق و سرحال جلو آمد .سبکباری و صفایش مثل آینه به دلم منعکس شد .روی زمین نشسته و دقایقی وضعیت منطقه چیلات و نحوه حرکت و مشکلات شناسایی را برای ما تشریح کرد.
ظهر نماز جماعت کوچکی برپا شد . ناهار که خوردم تجهیزات را برداشتم و همراه بقیه از کنار لوله هایی که اطرافش با سیم خاردار پوشانده بودند بی سر و صدا و حرکت کردم طرف محور عملیاتی .
هر قدمی که میرفتیم جلال نشانههای طبیعی منطقه را نشان میداد که برای هدایت نیروها در شب عملیات به خاطر بسپاریم.
غروب تقریباً رسیدیم به خط دفاعی عراقیها . سر و صدای آنها را می شنیدیم .۵ تا ۶ ساعت منطقهای تپه ماهور چیلات را طی کرده بودیم .خیس عرق شده بودم خسته و بی رمق در شیاری پنهان شدیم . باید تا شب آنجا می ماندیم و توی تاریکی به مواضع دشمن نزدیک می شدیم .
خورشید که خوابید نمازمان را خواندیم و از شیار بیرون آمدیم . با احتیاط و پشت سر هم حرکت کردیم تا نزدیکیهای خاکریز دشمن . صدای هلهله و شادی سربازان عراقی و نوار موسیقی آنها به آسمان رفته بود و عدهای هم بالای خاکریز نگهبانی میدادند . جلال گوشه خاکریز را نشانمان داد .
_من میرم اونور خط ! شما هم برگردید کنار رودخانه خشک . زود بر می گردم.
بلند شد و دولا دولا رفت طرف خاکریز . حس کردم چیزی در جانم از همگسیخته وحشت مرا گرفت .ما نیروهای گردان رزم هنوز به این صورت و بدون درگیری با دشمن روبرو نشده بودیم . کار عجیب پیدا کرده بودم احساس میکردم که مرا با مرگ پیوند میزند و ترس را در وجودم می کاشت .
نمای شب کنار رودخانه منتظره جلال بودیم.تاریکی همه جا را پوشانده بود و سکوت بر منطقه حاکم بود دیگر کسی نمی توانست چندمتری خودش را هم ببیند . فاصله زیاد داخل دشمن نبود . کم کم داشتم از آمدن جلال نگران میشدیم یکباره صدای پای کسی سکوت را در هم شکست .
گوش خواباندم. صدای پوتین شنیدم. یکی از بچه ها گوشه کمین کرد.
_قف قف !!
سایه ایستاد .اسلحه را به سینه گرفتیم و جلو رفتیم . تا چشمم به جلال افتاد نفس راحتی کشیدم.
جلال تا نیم ساعت وضعیت منطقه و نهایی حمله را برایمان تشریح کرد.
_بهترین معبر حرکتی گردان ، همون گوشه خاکریز که خودم رفتم .از اینجا به بعد سکوت مطلق . مواظب صدای تجهیزات همراهتون باشید بر اینکه دیره.
نیمه شب توی هوای سرد و سوزان از خستگی پاهایم پیش نمی رفت .بعد از چند ساعت راهپیمایی هیچ چیز بهتر از یک خواب آرام نبود.
یکی از بچه ها روی زمین نشست .چفیه را از دور گردن باز کرد با آن عرق و خستگی سر و صورتش را گرفت.
_شما برید من یکم خستگیدر می کنم میام.
جلال گفت: پاشو باید سرعت مان را زیاد کنیم. ممکنه دیده بشیم. کولهپشتی ات را بده به من.
کوله پشتی او را روی کوله پشتی خود انداخت و جلو شد .
گرگ و میش هوا از خستگی و گرسنگی انرژی من تخلیه می شد. آن برادر سنگریزه های زیر پایش ریزش میکردند و تعادلش به هم میخورد نزدیک بود با سر بخورد زمین.
خودش را کنترل کرد و نشست روی تخته سنگی
_دیگه نمیتونم باهاتون پیش بیام .حس می کنم دیگه باهام مال خودم نیست.
جلال گفت: اسلحه ات را بده من و راه بیفت!
روشنای صبح رسیدیم مقر . پوتین و جوراب را از پا کندم و پاهایم را زیر آب شستم. اتفاقات دیشب را مرور میکردند روحیه و شجاعت دلایل خونی تازه به رگ هایم تزریق کرده بود.
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿