*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ⁦✔️⁩به روایت کاظم حقیقت جلال اشاره کرد به کوله پشتی ام _اینا رو نیار که مشکله. صبح بچه های شناسایی با لباس کردی و تجهیزات روی ارتفاع مرزی قمطره جمع شده بودند.چند تا کنسرو و کیسه خواب را گذاشتم داخل کوله پشتی و آماده حرکت شدم. جلال کوله پشتی اش را به دوش گرفت. _حاج کاظم من جلو میشم. از ارتفاعات قمطره به طرف دره حاج عمران در عمق خاک عراق سرازیر شدیم . در سراسر منطقه سه رده خط پدافندی داشت که هر رده پوشیده بود از موانع و استحکامات. آفتاب کامل پهن شده بود روی  کوهستان.  دست را قاب پیشانی کرده و دور و برم را خوب نگاه کردم. جلال را ندیدم به نیروی بدنی و شجاعت شک نداشتم. عملیات والفجر ۲ در منطقه پیرانشهر حد فاصل بین ارتفاعات قمطره و تمرچین انجام می شد و هدفمان مسلط شدن بر ارتفاعات ، سرکوب منطقه ، تصرف پادگان حاج عمران و تسلط بر شهر جومان مصطفی و کنترل تردد ضد انقلاب در آن نواحی بود . برای اینکه عراقی‌ها در روز ما را نبینند مجبور بودیم داخل دره ها حرکت کنیم. کوه ها و تنگه های زیادی پشت سر گذاشتیم. استخر های بنفش رنگ برف آب شده قطره قطره پایین میریخت و چشم انداز زیبایی از نور آفتاب پدید می آمد. از صبح تا غروب راه رفته بودیم و رمقی برای ما نمانده بود. به کمرکش کوه که رسیدیم .جلال کنار درخت سبزی نشسته بود. نفس زنان گفتم: کی رسیدی؟! _دو ساعتی میشه اینجا نشستم! از خستگی و افتادن روی زمین سنگلاخی سرتاپایم عرق نشسته بود. نزدیکی‌های دشمن بودیم و تردد آنها را به راحتی می دیدیم کنار چشمشان مختصر خوردیم . سرما سست و کرختمان کرده بود. باید باز هم بالا می رفتیم و توی تاریکی به مواضع دشمن نزدیک می شدیم. گفتم: جلال چی به سرمان آوردی؟! گفت :باید می آمدید و از منطقه بازدید می‌کردید. ⁦✔️⁩به روایت محمدحسین فانیانی در عملیات والفجر دو پایش شکسته بود. دیگر نمی توانست آنجا بماند ناچار برگشت جهرم. با بچه ها رفتیم عیادتش . شیرینی و یک سری خرت و پرت و کادو گرفتیم و بردیم. جلال توی اتاق نشیمن روی تخت نشسته بود تا مرا دید لبخند به لبش باز شد .دورش حلقه زدیم و سرگرم گپ زدن شدیم. _چطوری باید شکست؟! لبخندی زد و اشاره کرد به شهریار چارستاد. _شهریار هم زخمی شده چرا احوال او را نمی پرسین! پدرش با ظرف‌میوه آمد دقایقی بعد هم مادرش آمد توی اتاق. جلال شوخی اش گل کرد:«اینقدر از اینا پذیرایی نکنید.» اشاره کرد به جعبه کادو گفت: تو این جعبه هم چیزی نیست من بارها دستشون را خوندم. مادرش با محبت گفت: این حرفا رو نزن. خیلی زحمت کشیدن قدم رنجه نمودن. _باشه سر جعبه رو باز کنید تا خودش ببینه. یکی از بچه ها کاغذ کادو جعبه را باز کرد و دستش را برد توی جعبه ، دوتا بادمجان سبز را درآورد بچه ها از خنده مثل بمب منفجر شدند. دست کرد توی جعبه دوتا خیار هم در آورد و گذاشت کنار بادمجانها.. صدای خنده اتاق را برداشته و جلال می خندید و مادرش می گفت .نگفتم از اینا پذیرایی نکن!  ولی همین از صدتا هدیه نفیس برام با ارزش تره. بچه ها با همین کارهاشون بهم روحیه میدن. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿