*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_جلال_کوشا*
*
#نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
*
#قسمت_بیست_و_سوم*
✔️به روایت کاظم حقیقت
جلال اشاره کرد به کوله پشتی ام
_اینا رو نیار که مشکله.
صبح بچه های شناسایی با لباس کردی و تجهیزات روی ارتفاع مرزی قمطره جمع شده بودند.چند تا کنسرو و کیسه خواب را گذاشتم داخل کوله پشتی و آماده حرکت شدم.
جلال کوله پشتی اش را به دوش گرفت.
_حاج کاظم من جلو میشم.
از ارتفاعات قمطره به طرف دره حاج عمران در عمق خاک عراق سرازیر شدیم . در سراسر منطقه سه رده خط پدافندی داشت که هر رده پوشیده بود از موانع و استحکامات.
آفتاب کامل پهن شده بود روی کوهستان. دست را قاب پیشانی کرده و دور و برم را خوب نگاه کردم. جلال را ندیدم به نیروی بدنی و شجاعت شک نداشتم.
عملیات والفجر ۲ در منطقه پیرانشهر حد فاصل بین ارتفاعات قمطره و تمرچین انجام می شد و هدفمان مسلط شدن بر ارتفاعات ، سرکوب منطقه ، تصرف پادگان حاج عمران و تسلط بر شهر جومان مصطفی و کنترل تردد ضد انقلاب در آن نواحی بود .
برای اینکه عراقیها در روز ما را نبینند مجبور بودیم داخل دره ها حرکت کنیم. کوه ها و تنگه های زیادی پشت سر گذاشتیم. استخر های بنفش رنگ برف آب شده قطره قطره پایین میریخت و چشم انداز زیبایی از نور آفتاب پدید می آمد.
از صبح تا غروب راه رفته بودیم و رمقی برای ما نمانده بود. به کمرکش کوه که رسیدیم .جلال کنار درخت سبزی نشسته بود. نفس زنان گفتم: کی رسیدی؟!
_دو ساعتی میشه اینجا نشستم!
از خستگی و افتادن روی زمین سنگلاخی سرتاپایم عرق نشسته بود. نزدیکیهای دشمن بودیم و تردد آنها را به راحتی می دیدیم کنار چشمشان مختصر خوردیم . سرما سست و کرختمان کرده بود.
باید باز هم بالا می رفتیم و توی تاریکی به مواضع دشمن نزدیک می شدیم.
گفتم: جلال چی به سرمان آوردی؟!
گفت :باید می آمدید و از منطقه بازدید میکردید.
✔️به روایت محمدحسین فانیانی
در عملیات والفجر دو پایش شکسته بود. دیگر نمی توانست آنجا بماند ناچار برگشت جهرم. با بچه ها رفتیم عیادتش . شیرینی و یک سری خرت و پرت و کادو گرفتیم و بردیم.
جلال توی اتاق نشیمن روی تخت نشسته بود تا مرا دید لبخند به لبش باز شد .دورش حلقه زدیم و سرگرم گپ زدن شدیم.
_چطوری باید شکست؟!
لبخندی زد و اشاره کرد به شهریار چارستاد.
_شهریار هم زخمی شده چرا احوال او را نمی پرسین!
پدرش با ظرفمیوه آمد دقایقی بعد هم مادرش آمد توی اتاق.
جلال شوخی اش گل کرد:«اینقدر از اینا پذیرایی نکنید.»
اشاره کرد به جعبه کادو گفت: تو این جعبه هم چیزی نیست من بارها دستشون را خوندم.
مادرش با محبت گفت: این حرفا رو نزن. خیلی زحمت کشیدن قدم رنجه نمودن.
_باشه سر جعبه رو باز کنید تا خودش ببینه.
یکی از بچه ها کاغذ کادو جعبه را باز کرد و دستش را برد توی جعبه ، دوتا بادمجان سبز را درآورد بچه ها از خنده مثل بمب منفجر شدند.
دست کرد توی جعبه دوتا خیار هم در آورد و گذاشت کنار بادمجانها..
صدای خنده اتاق را برداشته و جلال می خندید و مادرش می گفت .نگفتم از اینا پذیرایی نکن! ولی همین از صدتا هدیه نفیس برام با ارزش تره. بچه ها با همین کارهاشون بهم روحیه میدن.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿