*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_جلال_کوشا*
*
#نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
*
#قسمت_بیست_و_نهم*
✔️به روایت محمدعلی دردهن
تخت بیمارستان را رها کرده بود نه برای اینکه به خانه بیاید چون زمزمه عملیات بعدی در منطقه پنجوین را شنیده بود
_چرا زود بیمارستان را ترک کردی؟
_دکتر گفته باید روی پاهات راه بری تا استخونات جوش بخوره!
به یادش رفتم دوتا عصا را زیر دستش دیدم .معلوم بود درد میکشد ولی به روی خودش نمی آورد.
_دلت میخواد بری جبهه!؟
از شدت هیجان بال در آورد و تند گفت : ها!!
چشمکی زدم و گفتم ذ خودم ترتیبش رو میدم !
یک روز با تاکسی رفتم در خانهاش . جلال با شلوار و پیراهن بیرون عصا زنان آمد دم در گفتم : آمادهای؟!
لبخندی زد و در خانه را بسته سوار تاکسی شدیم رفتیم ترمینال و از آنجا حرکت کردیم به طرف فرودگاه شیراز .
_جلال مادرت میدونه؟!
_نه فقط به جلیل گفتم.
نزدیکی های ظهر رسیدیم فرودگاه نماز خواندیم و ناهار خوردیم و اومدیم توی سالن انتظار . هنگام سوار شدن برایش خیلی سخت بود زیر بغلش را گرفتم و از پله های هواپیما رفتیم بالا.
_جلال من یکی حوصلم سر رفت اینقدر رفتی شناسایی یکی از خاطره هات را برام تعریف می کنی!
_از کجا بگم؟!
_حاج عمران!
لبخندی زد و گفت : شبی به اتفاق یکی از بچه ها سوار موتور شدیم و از ارتفاع قمطره سرازیر شدیم پایین . چند ساعت بعد از عملیات والفجر ۲ میگذشت. از دور دستها صدای درگیری به خوبی شنیده میشد و انواع چترهای منور چپ و راست توی آسمان دره ی حاج عمران می ترکید و پایین می آمدند.
موتور را زیر درخت های پنهان کردیم و تا نزدیکی صخره های بلند پیش رفتیم. با دوربین منطقه را نگاه می کردم آنی چشمم افتاد به دو سرباز عراقی که کسی را روی زمین می کشند و می برند !
فکری به ذهنم رسید به همراهم گفتم : تو از سمت راست برو و من از سمت چپ. وقتی اولی را زدم تو هم دیگری را بزن .
دولا دولا توی تاریکی از پشت صخره بیرون آمدیم و رفتیم طرفشان. به محض تیراندازی من ، او هم عراقی دیگر را زد . صدای ناله سربازها را که شنیدم آرام نزدیکشان شدم. اسلحه هایشان را با پا زدم و دورتر پر کردم. کنار مجروح زانو زدم و سرش را گرفتم و بلندش کردم. عراقیها پوتین ها را از پاهایش بیرون آورده بودند و با بند آن پاها را به هم بسته بودند و روی زمین سنگلاخی میکشیدند.تمام سر و صورت و پشت کمرش که روی سنگ تیز و خار و خاشاک کشیده شده بود زخمی بود . معلوم نبود زنده است یا شهید شده .
سر روی سینه اش گذاشتم .صدای ضربان قلبش را که شنیدم چشمم افتاد به زخم ترکشی که روی بدنش بود.
دست در جیب پیراهنش کردم و کارت شناسایی اش را بیرون آوردم.
نام : حسین نامجو. محل خدمت : تیپ المهدی
سریع بلندش کردم و روی دوشم انداختم.....
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿