*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩به روایت محمدعلی دردهن تخت بیمارستان را رها کرده بود نه برای اینکه به خانه بیاید چون زمزمه عملیات بعدی در منطقه پنجوین را شنیده بود ‌ _چرا زود بیمارستان را ترک کردی؟ _دکتر گفته باید روی پاهات راه بری تا استخونات جوش بخوره! به یادش رفتم دوتا عصا را زیر دستش دیدم .معلوم بود درد میکشد ولی به روی خودش نمی آورد. _دلت میخواد بری جبهه!؟ از شدت هیجان بال در آورد و تند گفت : ها!! چشمکی زدم و گفتم ذ خودم ترتیبش رو میدم ! یک روز با تاکسی رفتم در خانه‌اش . جلال با شلوار و پیراهن بیرون عصا زنان آمد دم در گفتم : آماده‌ای؟! لبخندی زد و در خانه را بسته سوار تاکسی شدیم رفتیم ترمینال و از آنجا حرکت کردیم به طرف فرودگاه شیراز . _جلال مادرت میدونه؟! _نه فقط به جلیل گفتم. نزدیکی های ظهر رسیدیم فرودگاه نماز خواندیم و ناهار خوردیم و اومدیم توی سالن انتظار . هنگام سوار شدن برایش خیلی سخت بود زیر بغلش را گرفتم و از پله های هواپیما رفتیم بالا. _جلال من یکی حوصلم سر رفت اینقدر رفتی شناسایی یکی از خاطره هات را برام تعریف می کنی! _از کجا بگم؟! _حاج عمران! لبخندی زد و گفت : شبی به اتفاق یکی از بچه ها سوار موتور شدیم و از ارتفاع قمطره سرازیر شدیم پایین . چند ساعت بعد از عملیات والفجر ۲ می‌گذشت. از دور دستها صدای درگیری به خوبی شنیده می‌شد و انواع چترهای منور چپ و راست توی آسمان دره ی حاج عمران می ترکید و پایین می آمدند. موتور را زیر درخت های پنهان کردیم و تا نزدیکی صخره های بلند پیش رفتیم.  با دوربین منطقه را نگاه می کردم آنی چشمم افتاد به دو سرباز عراقی که کسی را روی زمین می کشند و  می برند ! فکری به ذهنم رسید به همراهم گفتم : تو از سمت راست برو و من از سمت چپ. وقتی اولی را زدم تو هم دیگری را بزن . دولا دولا توی تاریکی از پشت صخره بیرون آمدیم و رفتیم طرفشان. به محض تیراندازی من ، او هم عراقی دیگر را زد . صدای ناله سربازها را که شنیدم آرام نزدیکشان شدم. اسلحه هایشان را با پا زدم و دورتر پر کردم. کنار مجروح زانو زدم و سرش را گرفتم و بلندش کردم. عراقی‌ها پوتین ها را از پاهایش بیرون آورده بودند و با بند آن پاها را به هم بسته بودند و روی زمین سنگلاخی می‌کشیدند.تمام سر و صورت و پشت کمرش که روی سنگ تیز و خار و خاشاک کشیده شده بود زخمی بود . معلوم نبود زنده است یا شهید شده . سر روی سینه اش گذاشتم .صدای ضربان قلبش را که شنیدم چشمم افتاد به زخم ترکشی که روی بدنش بود. دست در جیب پیراهنش کردم و کارت شناسایی اش را بیرون آوردم. نام : حسین نامجو. محل خدمت : تیپ المهدی سریع بلندش کردم و روی دوشم انداختم..... ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿