*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت نسترن شیخی مادر هاشم منزل مان در محله گودگری شیراز بود و هاشم هنوز شیر میخورد . یک شب حالش خوب نبود و حسابی کلافه ام کرده بود. ‌ نیمه‌های شب  تبش به قدری بالا گرفت که ناچار شدیم بچه را به بیمارستان نمازی ببریم ‌. بین را هزار بار مردم و زنده شدم . امیدم را پاک از دست داده بودم . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . دست آخرحضرت ابوالفضل را واسطه قرار دادم و گفتم :« آقاجان این بچه نظر خودت از خودت شفاخواهش بشو » همان طور که به خدا و ائمه متوسل می‌شدم. به بیمارستان رسیدیم. دکترها همین که بچه را دیدند جوابمان کردند و بی تعارف گفتند بستری کردن بچه فقط باعث آزار و اذیت ما و خودتان می شود . چاره ای نداشتیم. دست از پا درازتر و ناامید به خانه برگشتیم . مگر می شد به همان راحتی قید هاشمم را بزنم ؟! پس دوباره متوسل به  حضرت ابوالفضل شدم و در حالی که اشک میریختم با سوز دل دعا کردم .کمی بعد دیدیم حالش بهتر شد طوری که بعد از دو روز دوباره شیر خورد ‌. بعد که بزرگ شد و موضوع را برایش گفتیم ارادت عجیبی به آقا ابوالفضل پیدا کرد . 🎤به روایت شاهپور شیخی برادر شهید من پنج سال از هاشم کوچک تر بودم . قبل از آنکه هاشم برود جبهه خیلی با هم بحث و جدل داشتیم . هاشم نظرش این بود که توی جنگ دو طرف رو در روی هم ایستادند و دم به دقیقه به هم حمله می‌کنند ‌ . خودم هم متاثر از حرف های هاشم هم همین نظر را داشتم . نمیشد که روی حرفش حرف زد ، چند بار از دستش کتک خورده بودم . به همین خاطر اگر شب بود و می گفت روز است نه نمیگفتم . خیلی یکدنده و زیر بار نرو بود . یک مدت که کار از جنگ و دعوا با بچه های محل بود ، کمتر روزی بود که کسی نیاید به داد و شکایت . همه انرژی اش را گذاشته بود روی دعوا . هر که پدر و مادر نصیحت کردند کمی بهتر شد . او سرشار از انرژی بود . خلاصه یک تصور خاصی از جبهه داشت . تا می گفتم از کجا می دانی؟ می گفت :« توی فیلما مگه ندیدی؟!» تصورش بر پایه فیلم ها شکل گرفته بود . به موضوعات جبهه و جنگ عجیب علاقه داشت . .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿