ادامه داستان... 🤝دستم را گرفت و برد پشت خانه. آنجا خانه ی خرابه ای بود که دیگ ها را بار گذاشته بودیم. مصطفی رو کرد به آشپز و گفت : میشه یه لحظه برید بیرون! 🤔🤔 آشپزها با تعجب رفتن توی کوچه. من هم دم در ایستاده بودم. مصطفی جلو رفت و کنار دیگه برنج ایستاد. از حرکات لبش احساس کردم چه دعایی را زمزمه می‌کند.🤫 بعد هم به دیگ ها فوت کرد! وقتی به سمت من برمی گشت لبانش خندان بود.☺️ گویی به کار خود اطمینان داشت. بعد با دست اشاره کرد که: بیا داخل حل شد‼️‼️ داستان ادامه دارد.... ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @gomnam_chon_mostafa