قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_بیست_و_ششم جاده بسته شده بود قسمتی از جاده آبادان، ماهشهر دست عراقی‌ها بود
با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر شد خودش را به بندر امام رساند، تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمی‌توانست جلوی ما را بگيرد. گروهی از رزمنده‌ها منتظر سوار شدن به لنج بودند چند نفر گونی و طناب و کارتون همراهشان داشتند و می‌خواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند. بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند، ما با چرخ خیاطی فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تان را به من بدید من کلید خونه ام رو به شما میدم. برید آبادان و اثاثیه من را بردارید. بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود. با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر برد. ما ۶ تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما، سوار لنج شدیم. همه مسافرهای لنج مرد بودند. علی روشنی پسر همسایه‌مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود. وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم. اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود. از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم اولین بار بود که سوار لنج می‌شدیم و می‌خواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم در دلم آشوبی بود، اما به رو نمی‌آوردم بابای مهربان هم قهر کرده بود. اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما می‌افتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را می‌دادم. دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند. شهرام هم با شادی و شیطنت بین مسافرها می‌دوید. آنها هم سر به سرش می گذاشتند. شهرام خوشگل و خوش سر و زبان بود. او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد. همه چیز برایش حکم بازی و سرگرمی داشت. چند ساعت روی آب بودیم. از روی شط باد سردی می آمد همه به هم چسبیده بودیم. شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم میکرد.