قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#سپر_سرخ #قسمت_سوم 💠 من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجر
💠 پس از صبح دوباره در چادر درمانی مستقر شدیم و دست خودم نبود که با معاینه هر بیمار ، کاسه دلم از غم ترک می‌خورد و تلاش می‌کردم با خوش‌زبانی و مهربانی، لکه گناه نکرده را از دامنم بشویم مبادا گمان کنند به نیت شومی به آمده‌ایم. هر چه آفتاب بلندتر می‌شد، هوای زیر چادر بیشتر می‌گرفت و باز کارمان راحت‌تر از مردانی بود که به هجوم آب رفته و با کیسه‌های شن و گِل و لودر تلاش می‌کردند مانع پیشروی آب شوند. 💠 نورالهدی به هر بهانه‌ای شده، مرتب به دیدن ابوزینب می‌رفت و هر بار با شور و هیجان گزارش می‌داد که جوانان در کنار جوانان ، مردانه مقابل آب ایستاده و راه سیل را سد کرده‌اند. نزدیک ظهر شده بود، دیگر آفتاب درست در مغز چادر می‌خورد و نفسم را گرفته بود که صدای مردی از پشت چادر بلند شد. 💠 نورالهدی برای گرفتن از چادر بیرون رفته و باید خودم پاسخ می‌دادم که روسری‌ام را مرتب کردم، دکمه پایین روپوش سفیدم را که باز شده بود، بستم و از چادر بیرون رفتم. مرد جوانی از نیروهای ایران کودکی دو ساله را در آغوشش گرفته و تا چشمش به من افتاد، سراسیمه خواهش کرد :«میشه یه نگاه به این بچه بکنید؟ تب داره! مادرش مریضه، نتونست بیاد، من اوردمش!» 💠 به نظرم از عرب‌های خوزستان بود که به خوبی حرف می‌زد و دلواپس حال کودک مدام سوال پیچم می‌کرد :«مادرش می‌ترسه عفونت کرده باشه، عفونت کرده؟ شما ببینید تب داره؟ می‌تونید معاینه‌اش کنید؟» صورت گندمگونش زیر تیغ آفتاب خط افتاده بود، پیشانی‌اش خیس عرق شده و به‌قدری نگران بود که امان نمی‌داد حرفی بزنم. 💠 دست به پیشانی کودک گرفتم تا دمای بدنش را بسنجم، صورت کوچکش از تب سرخ شده بود و بین دستان جوان سپاهی با بی‌تابی گریه می‌کرد. باید هر چه سریع‌تر سِرم می‌زدم که چادر را بالا گرفتم و گفتم :«بیاید تو!» پشت سرم وارد چادر شد، کودک را روی تخت قرار داد و مقابلم کمر راست کرد که مستقیم نگاهش کردم و پرسیدم :«آب آلوده خورده؟» و پیش از آنکه پاسخم را بدهد، حسی در نگاهم شکست. 💠 بی‌اراده محو چشمانش شده و او پریشانی چشمانم را نمی‌دید که فکری کرد و مردد پاسخ نمی‌داد :«نمی‌دونم، الان از جلو چادرشون رد می‌شدم، مادرش گفت بیارمش اینجا.» دستانم به سوزن سِرم می‌لرزید و او برابر دیدگانم بی‌خبر از حال خرابم با همین لحن کلامش می‌کرد :«حالا شما هر کاری صلاح می‌دونید انجام بدید، من میرم از مادرش می‌پرسم.» 💠 و نمی‌دانست سه سال رؤیای دیدارش را حتی به خواب هم نمی‌دیدم که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت از چادر بیرون رفت. گریه کودک همه جا را گرفته و من توانی برای پرستاری‌اش نداشتم که بالای سرش زانو زده بودم و دیگر نه فقط دستانم که همه بدنم می‌لرزید. 💠 دو روز پیش در بیمارستان دلتنگ دیدارش شدم، دیروز به پاس محبت بی‌منتش راهی شدم و امروز پس از سه سال دوباره در آینه چشمانم جان گرفته و حالا نمی‌دانستم کجا رفته که میان چادر نفسم بند آمده بود. با بی‌قراری به سر و صورت کودک دست می‌کشیدم تا آرامَش کنم و می‌ترسیدم با این انگشتان لرزان به دستش سوزن بزنم که مثل چشمان بیمار او به گریه افتادم. 💠 دیدن نگاه آرام و صورت مهربانش، همه حجم ترس و آن شب را به دلم کشانده و تنها کار خودش بود تا آرامم کند، مثل همان شب! در خلوت این چادر و در گرمایی که بیش از آتش‌بازی آفتاب از آتش او به دلم افتاده بود، همه اضطراب آن روزها به خاطرم آمده و فقط حس حضور و حمایتش را می‌خواستم که دوباره برگشت... ✍️نویسنده: