☘☘☘
#یک_جزء_یک_حکایت
#جزء_نوزدهم
#قسمت_دوم
آنچه موجب تأسفم شد، اینکه مردم و
پادشاه آن سرزمین درمقابل خورشیـد
سجده میکنند وچنان جهـل و نادانـی
بر آنها چیره شده که خدای بزرگ را از
یاد برده ودربرابر موجودی بیاراده سر
تسلیم فرود میآورند.
سلیمان که این خبر جالب را شنیـــد،
گفت: در این مورد رسیدگی میکنم
تاصدق یا دروغ سخنت آشکار شود.
اینک نامه مرا بگیر و به آنها برسان و
ببین چه عکسالعملی نشانمیدهند
هدهدنامه سلیمانراگرفت وبه سوی
سرزمین سباپروازکردو پس ازرسیدن
به مقصد، آن را در مقابل ملکه سبا
بر زمین گذاشت.
ملکه رو به اطراف خـــود کرد و گفت:
نامه ای مهم ومحترمازجانب سلیمان
به من رسیده و مضمونش این است
به نام خداوند بخشنده مهربان. برمن
سرکشی نکنید و همه تسلیم شده،
نزد من آیید.
سپس گفت: نظر و عقیده شمادراین
مورد چیست؟وزیران ودرباریانگفتند
ما دارای نیروی عظیمی هستیــم ودر
روزجنگ مردمیدان و اهلرزمو مبارزهایم،
ولی امر، امر توست؛هرچه خواهی،
فرمان ده تا اجرا کنیم.
... ادامه دارد