جوانی نزد بزرگی آمد و از او پرسيد: من جوان كم سنی هستم اما آرزو های بزرگ دارم و نمی‌توانم خود را از نگاه كردن به دختران جوان منع كنم، چاره‌ام چيست؟ فرد دانا ای پر از شير به او داد و توصيه كردكه كوزه را به سلامت به جای معینی ببرد و هيچ چيز از كوزه نريزد. از یکی از شاگردانش نیز درخواست كرد او را همراهی كند و اگر یک قطره از شير را ريخت جلوی همه مردم او را كتک بزند جوان شيـر را به سلامت به مقصد رساند و هيچ چيـز از آن نريخت . وقتی دانا از او پرسيد چند سـر راهت ديـدی؟ جـوان جـواب داد هيـچ ، فقط به فكر آن بودم كه شير رانريزم كه مبادا جلو مردم كتک بخـورم و در نزد آنها خوار و خفيف شوم... شخص دانا با او گفت اين حكايت انسان مؤمن است كه هميشه خداوند راناظر بر كارهـای خـود ميبيند و حواسـش را جمع می کند تا آبرویش نزد نریزد 📚 نکته های ناب کـوتاه قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi