⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت10 -شکیبا- ...-:چی میگی زهرا؟!!!...خب اینکه الان آبروی خودشم به باد میده... -:اون اصن آّبرویی براش نمونده...شکیبا توروخدا به خانوم لطیفی بگو نذارن بیشتر ازین بمونه!!! در حین اینکه زهرا باهام صحبت میکرد،نظاره گر جمع شدن مردم وحتی اومدن امام جماعت بودم!...یه جایی واستاده بودم که همه چیزو خوب میدیدم واین لحظه لحظه زیاد شدن مردم ودوربین هایی لحظه به لحظه شو فیلم میگرفتن...و...از راه رسیدن حاج فرامرز صولتی!!! -:الو شکیبا!...چکار میکنی؟!...من دارم میام! ناخواسته،مختصر جیغ خفیفی کشیدم ودستم رو گذاشتم روی دهنم...وقتی جناب آقای صولتی،به محض اینکه از راه رسید...یکی زد تو دهن پسرش!! زهرا که از صدای من ترسیده بود گفت: -:چیشد شکیبا؟؟!!!!...الوووو... -:زهرا!...آقای صولتی هم اومد!!...یکی خوابوند تو دهن پسرش!!!😶😰...کجایی الان؟!! -:...دارم میبینم!... -نیوشا- ...نفس نفس زنان،دم در مسجد واستادم وچشم دوختم به جمعیت کثیری که 5-6 قدم اونورتر،داشتن فیلم این پدرو پسرو کارگردانی میکردن! به در مسجد تکیه زدم...دستم دیگه قوت نگه داشتن گوشی رو نداشت!...بغض داره خفم میکنه ونفسم تنگ شده وهیچ کاری ازم برنمیاد!...فقط واستادم ونگاه میکنم این بی آبروهارو...که همون یکم آبروی منم شده بازیچه سیاست کثیفشون!...و زیر لب میگم...: -:...یازهرا!... طولی نکشید که صورتم خیس اشک بشه ونفسم تنگ ترو تنگ تر!...بین موج اشکهام خانوم لطیفی وشکیبا رو دیدم که میومدن سمتم...با چهره های نگران ونگاه های مضطرب!... -شکیبا- زهرا رو که دیدم جلوی در،دویدم سمتش وخانوم لطیفی هم با یک((زهرا اومده!))که در حال عبور از کنارش گفتم،دنبالم راه افتاد... زهرا،با صورت خیس وبا حالتی شبیه به خفگی به دیوار تکیه زده بود ورمقی نداشت!...من متعجب ومضطرب،فقط صداش میزدم...چون تابحال تو این وضعیت ندیده بودمش،نمیدونستم چکار کنم!... خانوم لطیفی خودشو کنترل میکرد ولی منِ بی تحمل،شروع کردم به گریه کردن!... خانوم لطیفی سعی داشت زهرا رو ببره جایی دور از جمعیت،تا حالش یکم جا بیاد ولی زهرا انگار خشک شده بود وحتی نفس نمیکشید!...جلوی چادرش،مقابل قفسه سینه شو تو مشتش فشار میداد وانگار واقعا نمیتونست نفس بکشه!...خانوم لطیفی دائم صداش میزد: -:...زهرا!...زهرا جان میتونی بامن بیای؟؟!...حالت خوبه؟!! یه دفعه،به طرز غیر منتظره ای،آبتین پیداش شد!...زیر بازوی زهرا رو گرفت وهمون کنار در نشوندش وهمونجور که صداش میزد،اسپری آسم تو دستش رو به زهرا نشون داد وکمکش کرد تا اسپری رو تو دهنش بزاره...وفورا رو به من گفت: -:برو یکم آب بیار!زودباش... من که خشکم زده بود ودست وپامو گم کرده بودم،یکمی نگاهشون کردم وقبل از اینکه حرکتی بکنم،خانوم لطیفی سریع رفت و یه لیوان آب آورد وداد دست آبتین... -آبتین- ...از موقعی که صدای قدم های تند زهرا توی راه پله هارو شنیدم واسپری شو دیدم که روی زمین افتاده،نتونستم آروم بگیرم واسپری رو برداشتم وسریع آماده رفتن شدم!...جلوی در مسجد که رسیدم وزهرا رو تو اون وضع دیدم،دوچرخه مو وسط پیاده رو ول کردم ودویدم سمتش!... نفسش بالا نمیومد ورنگش پریده بود!سریع اسپری رو،روی لبای خشکش گذاشتم وبعدش یکم آب ریختم توی صورتش!...یه دفعه نفسش بالا اومدو همراه باچندتا سرفه، اشکاش روی صورتش سرازیر شد...چشماشو بسته بود وسرشو تکیه داده بود به در مسجد...چادرشو مرتب کردم وسپردمش به دوستش وخانومی که بالا سرش واستاده بودن وراه افتادم سمت اون دوتا بی شعور که چرت وپرت گفتناشون تمومی نداشت!... سه چهار نفر سر راهمو کنار زدم وتا چشمم به قیافه نحس اون پسره افتاد،یقه شو تو مشتم فشار دادم وهلش دادم؛طوریکه نقش زمین شد!...خواستم برم بالا سرشو تا جایی که میتونم بزنمش که چندتا جوون گرفتنم ومانع حرکت بعدیم شدن!...سعی داشتم دستاشونو کنار بزنم ولی نمیشد...: -:...تو اینجا چه غلطی میکنی آشغال؟؟!!...خودت بی آبرویی!با آبروی ناموس من بازی میکنی؟!!... سرش داد میزدم وزورمو انداخته بودم تو صدام...ولی یه دفعه ساکت شدم!وقتی یه صدای گرم،بیخ گوشم گفت: -:...خواهرت میگه تورو خدا ادامه نده!... خشممو قورت دادم وچشم غره ای به بهراد وصولتی رفتم؛یعنی هنوز تموم نشده ودارم براتون!...بعدهم آروم آروم،رفتم عقب!...حتما زهرا یه چیزی میدونه که میخواد تمومش کنم...ولی...آروم نمیمونم،...ارسلان حقدوست!... 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️