🔶 توبه حسن لاته
يادش بخير آن روزهايىكه در جبهه بوديم، همهاش بياد خدا بوديم، قرآن مىخوانديم، نماز شب مىخوانديم، مناجات مىكرديم، يك حال عجيبى داشتيم، به خدا نزديك بوديم ، بدنبال گناه و معصيت نبوديم ، جمع خوبى داشتيم، دور هم جمع مىشديم، زيارت عاشورا و دعاى كميل و دعاى ندبه و دعاى توسل و… مىخوانديم، واقعا يادش بخير.
يك رفيقى داشتيم كه خيلى آدم خوبى بود، با خدا بود، حال عجيبى داشت، همهاش در حال ذكر بود، توى خودش بود، اسمش حسن لاته بود.
يك روز آمد تو سنگرم گفت: «حاج آقا يك وصيتنامه دارم، دوست دارم شما هم يك توجهى روى آن كنيد اگر مىشود همين الان تشريف بياوريد توى سنگرم.»
گفتم چشم برويم .آمدم تو سنگرش گفت: «حاج آقا اين وصيتنامه من است ولى يك سرِّى بين من و خدا مىباشد و شما قول بده تا وقتى كه زنده هستم به كسى بازگو نكنى.» قول دادم، گفت: «حاج آقا من قبل از انقلاب آدم خيلى بدى بودم و از آن لاتهاى قَهار سرمحلهها و همه را مىزدم و گاهى اوقات شدت شقاوتم زياد مىشد كه بىباكانه داخل حمّامهاى عمومى زنان مىشدم و مشغول گناه و معصيت مىشدم و خيلى كارهاى ديگر.»
تا اينكه انقلاب شد و همه بساط گناه و عرقخوارى و مشروبخوارى و… جمع شد، بعد هم جنگ شد. يك روز داشتم از كنار مسجدى رد مىشدم، ديدم جوانهایی كه هنوز صورتشان گرد مونزده بود توى صف ايستادهاند، گفتم : «آقا براى چه ايستادهايد؟ آيا صف مرغ يا گوشت و روغن و… چيزهاى ديگر است.»
گفت: نه اين صف ديدار با خداست . صف عاشقان الىاللّه است. اين حرف چنان در من اثر گذاشت كه از خود بىخود شدم. به خودم گفتم : اى واى بر تو اى حسن، همه به ديدار خدا مىروند و تو هنوز از غافله عقبى، همه عاشق مىشوند و تو هنوز خوابى، تاكى مىخواهى در گندآب دنيا غرق باشی.
خلاصه من هم عاشق شدم تا خدا را ببينم و حال آمدم و از كردههاى خود پشيمانم، توبه كردهام. ناراحتم، الان فهميدهام هر كسى كه مىخواهد مهمانى حق رود بايد با لباسهاى نو و لطيف برود ولى من با بارى از گناه و معصيت هستم، لباسهايم آلوده به كثافات دنيوى است.
حاج آقا روى بدنم را ببين. يك وقت ديدم پيراهن خود را بالا زد، ديدم روى بدنش عكس زنى را خالكوبى كرده. خيلى ناراحت شدم. گفت حاج آقا كجايش را ديدى، پيراهن پشت سرش را بالا زد عكس مردى را روى كمرش خالكوبى كردهاند. من خيلى عصبانى شدم گفت حاج آقا كجايش را ديدى، ديدم روى تمام دست و پايش را خالكوبى كرده است.
من با عصبانيت او را ترك كردم، يك وقت صدا زد حاج آقا راضى نيستم سِرّ مرا به كسى بازگو كنى. من توجهى نكردم و به سنگر فرماندهى رفتم. فرمانده را نديدم، آمدم سنگر خودم رُفقا دورم جمع شدند و هر كدام از درى سخن گفتند يادم رفت كه به حسن لاته سر بزنم. سه چهار ساعت از اين ماجرا گذشت. دوستان يكىيكى متفرق شدند، من هم از سنگر خارج شدم كه سرى به حسن لاته بزنم. يكى از دوستان صدا زد حاجآقا، حاجآقا
گفتم: بله. گفت: الان حسن لاته شهيد شد.
گفت: يك ساعت پيش سوار ماشين شد كه برود جلوى دپو كه يك وقت خمپارهاى از طرف عراقیهاى صدّامى توى ماشين مىافتد و حسن لاته شهيد مىشود، ديدم يك كيسه پلاستيك دستش بود نشان داد گفت: اين هم بدنش است من خيلى جا خوردم.
گفتم : حسن شهادت گوارايت باشد، خدا چه كسانى را مىبرد. كسى كه توبه كند مثل كسىاست كه تازه از مادر به دنيا آمده باشد، اين با آن همه گناه توبه كرد و شهيد شد. گريهكنان بطرف سنگرش آمدم وصيتنامهاش را برداشتم آوردم ديدم چه عالى نوشته كه سه جمله توجه مرا بيشتر جلب كرد:
يكى اينكه نوشته بود، مادر ناراحت نشوى، حسن لاته توبه كرد و آخر عاقبت بهخير شد. دوم اينكه در مناجاتش با خدا میگفت خدايا بناست بميريم و امّا اى خدا دوست دارم در راه تو شهيد شوم و تو را ملاقات كنم. مىدانم گناه زياد كردم، نافرمانى تو را بسيار نمودم، اما بيا و دل اين بنده گنهكار خودت را نشكن، چون به اميد ديدار تو آمدم. مرا نا اميد نكن، اى كسى كه غفّار گناهانى و بخشنده ذنوب.
سوّم اينكه خدايا حال كه بناست بميرم، بدنم را روى سنگ غسالخانه بگذارند، اين عكسهاى مبتذل روى بدنم هست .بيا و آبرويم را بخر تا مردم بدنم را با اين عكسها روى سنگ غسالخانه نبينند، يك نگاهى به بدن سوخته و از هم متلاشيش كردم، ديدم خدا آبروى حسن لاته را خريده و توبه او را قبول كرده و دعايش را مستجاب نموده و عاقبتش را ختم به خير کردهاست.
📚منبع
قصص التوابین، داستان توبه کنندگان، علی میر خلف زاده
#توبه
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
#مداحی_عالمانه
.