🌹
#من_میترا_نیستم 🌹
💜
#قسمت_بیست_و_پنجم💜
جاده بسته شده بود قسمتی از جاده آبادان، ماهشهر دست عراقیها بود از راه زمین نمیشد آبادان رفت دو راه برای رفتن به آبادان بود یا از راه آبی و با لنج، یا از راه هوایی و با هلیکوپتر.
برای من و خانواده ام هیچ فرقی نمیکرد که چطور و از چه راهی خودمان را به شهرمان برسانیم فقط می خواستیم برویم. وسایل مختصرمان را جمع کردیم هرکدام چیزی دست گرفتیم فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و پریمس و بخاری و چندتا قابلمه و کاسه بشقاب همه اسباب زندگی ما بود.
سر جاده ایستادیم تا یک مینیبوس از راه رسید راننده مینیبوس همراه با زن و بچه اش بود داستان ما را شنید و دلش سوخت ما را سوار کرد و به ماهشهر برد.
در ماهشهر ستادی به اسم ستاد اِعزام بود ستاد اعزام به کسانی که میخواستن به آبادان بروند برگ عبور می داد آنجا رفتم و ماجرا و مشکلات خانواده ام را گفتم.
مسئول ستاد اعزم گفت: خانم جنگه آبادان امنیت نداره فقط نیروهای نظامی تو آبادان هستند همه مردم از شهر رفتن شهر خالی شده. خانواده ای اونجا زندگی نمیکنه.
ستاد اعزام خیلی شلوغ بود مرتب عده ای می رفتند و میآمدند به مسئول ستاد گفتم یا تو ماهشهر یه خونه برای زندگی من بدید یا نامه بدید به خونه خودم برگردم.
مسئول ستاد هیچ امکاناتی نداشت نمیتوانست کاری برای ما بکند با اصرار زیاد من و دیدن قیافه مظلوم بچه ها و مادرم راضی شد که به ما برگه عبور بدهد.
به هیچ عنوان حاضر نبودیم به رامهرمز بر گردیم مینا نذر کرده بود اگر به آبادان برسیم زمین آبادان را ببوسد و ۷ بار دور خانه بچرخد انگار نه انگار که میخواستیم به داخل جهنم برویم.
آبادان و خانه سه اتاقه شرکتی، بهشت ما بود حتی اگر آتش و گلوله روی آن می بارید، بهشتی که همه ما آرزوی دیدنش را داشتیم.
ادامه دارد...
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
تعجیل درفرج
#امام_زمان صلوات
@MOVEUD313