📚 تقدیر
قسمت دهم
✍️ اونم خودشو کشید جلوتر و با لبخندی که دندونای ردیف خوشگلشو به نمایش میذاشت و نشون میداد چقدر از اینکه قراره یه راز رو بشنوه ذوق زده ست گفت:آره حتما
دستامو قلاب کردم زیر صندلی و گفتم:ببین،منو میشناسی دیگه
آدم درونگرایی هستم،احساساتی نیستم یعنی هستم ها، ولی نمیتونم بروز بدم،شغل فیزیکی مثل چیزی که مامان انتظار داره،ندارم و خوب ولی درآمدو دارم و یه فکرایی هم تو سرمه!اووم و اماجواب سوالت!
ببین قطعا آرزوی هر پسریه که بادختر دوست داشتنی و خونگرمی مثل تو که هنرمند هم هست ازدواج کنه ولی..
خم شدم سمتش،صدامو بازم آوردم پایین تر، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:ولی من اصلا نمیتونم به ازدواج فکر کنم،یعنی...
یعنی چطور بگم،فکر نمیکنم بتونم کسی رو خوشبخت کنم.
ازش فاصله گرفتم و صاف نشستم که بتونم تاثیر حرفامو ببینم و خدا خدا میکردم دل به قول مامان نازکش نشکنه و گریه نکنه که دربرابر چشمای من که هر لحظه از تعجب گشادتر میشد زد زیر خنده و اصلا هم تلاشی نکرد که صدای بلندشو کنترل کنه و وسط خنده گفت:خیلی باحالی ماهان.
چرا من نمی تونستم آدم ها و بخصوص خانم ها رو بفهمم!خنده اش که تموم شد،با گوشه ی انگشت، اشکشو گرفت و گفت:ببخشید، ببخشید،یه لحظه حس کردم من اومدم خواستگاریت و دارن مجبورت میکنن بهم جواب مثبت بدی! دوربین مخفیه دیگه آره؟میخواستی میزان صبرمو بسنجی آره؟
قفل شدم!منی که به اندازه ی کافی هم قفل بودم،قفل تر شدم و فقط نگاهش کردم!حرفای جدی منو آزمون صبر سنجی برداشت کرده بود؟
خدایا چیکار کنم؟خودت یه راهی پیش پام بزار!همون لحظه به یه آهنگ قدیمی که بابا وقتایی که اینجوری گیر می افتادم برام میخوند فکر کردم"باید پارو نزد واداد،باید دل رو به دریا داد"شاید راهش همینه، تصمیم گرفتم خودمو بسپارم به جریان زندگی و پیش برم ببینم چی میشه!یعنی در واقع فعلا چاره ی دیگه ای نداشتم.
باید خیلی زودتراز اینا خیلی جدی با مامان حرف میزدم که اینجوری تو عمل انجام شده قرار نگیرم!
اگه مامان و خاله و رضوانه نمیخوان بپذیرن من آماده ی ازدواج نیستم، خوب عواقبش هم پای خودشون. من که آسیبی نمی بینم،مثل قبل و همیشه به زندگی آروم خودم میرسم!
دست به سینه نشستم و در جوابش فقط لبخند زدم که اونم لبخند خوشگلی زد و گفت:واقعا بانمکی!میدونی؟از بچگی به نظرم خاص بودی و حالا مطمئن شدم که اشتباه نمی کردم. تو واقعا خاص و عجیبی!
خوب این الان یعنی چه؟
یعنی موافقه تحت هر شرایطی ازدواج کنه؟چه گیری کردما!
دستشو تکیه داد به میز تحریرش و زد زیر چونش و گفت:خوب!تو سؤالی نداری؟
یعنی خودش دیگه سؤالی نداشت؟
سرم رو به معنی نه بردم عقب که گفت:خوب پس من بپرسم؟
بازم با سر آره رو نشون دادم که گفت:من خیلی سؤال دارم،همه رو بپرسم؟
گفتم:آره حتما.
هنوزم امید داشتم که جوابام،باعث بشه تو تصمیمش تجدید نظر کنه!
لبخندی رو لبم نشوندم و نگاهش کردم که گفت:خوب سوال اول اینکه با کار و ادامه تحصیل من مشکلی نداری؟
سعی کردم قلب بیقرارمو آروم کنم،با اینکه حس میکردم تو باتلاقی گیر کردم که هر لحظه دارم بیشتر توش فرو میرم!گفتم:نه!هرکس حق داره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره!
تیکه مویی که برای خوشگلی از شالش بیرون بود رو با ناز مرتب کرد و گفت:
خوب،جواب هوشمندانه ای بود.سؤال بعدیم اینه که،اگه بخوام با دوستام برم بیرون و مسافرت نظرت چیه؟
خدایا!این جزای کدوم کار اشتباهمه؟
از درون داشتم گریه میکردم و سختی قضیه این بود که مجبور بودم ظاهرم رو حفظ کنم.شونمو بالا انداختم و گفتم:خوب اینا هم به نظرم به خودت مربوطه!تو دختر عاقلی هستی!
خندید و گفت:ماهان واقعی جواب بده ها!ادای آدمای روشن فکرو در نیاری بعد،بعداز عروسی خونمو تو شیشه کنی!
لبخندی به شاد بودنش زدم و گفتم:شایدم همینجوری شد که میگی!دوباره خندید و گفت:نه دیگه بیا صادق باشیم!
مثلا من از الان بگم که بعد عروسی باید دور دوستاتو خط بکشی!اصلا خوشم نمیاد مجرد بازی کنی!!
حالا بیا از علائقمون بگیم؟
چرا تموم نمیشد ؟
خودت نجاتم بده!به چشمای مشتاقش نگاه کردم و فهمیدم فعلا راه نجاتی نیست و باید جوابشو بدم که گفتم:کتاب خوندن رو دوست دارم و بیشتر از هر چیزی عاشق آرامش و تنهاییم یکم منتظر موند ادامه بدم و وقتی دید ساکت شدم،تابی به سرش داد و گفت:خوووب کارت چی؟
میخوای چیکار کنی؟
خیلی جدی گفتم همین که هست
با لحن خاصی گفت:یعنی همش میشینی خونه؟خوشحال شدم که یه نقطه ضعف پیدا کردم و خیلی مصمم گفتم:بله دیگه!سرشو مدلی که انگار داره فکر میکنه تکون داد و گفت:نمیدونم شایدم خوب باشه راحت میتونیم بریم مسافرت و گردش.بعد جوری که انگار رفته تو فکر ،سکوت کرد و بعد از چند ثانیه سرشو بلند کرد و با لبخند پرسید:دیگه حرفی نداری؟مثبت اندیشی هم همین چیزاش بده دیگه!هر چی بگم یه جنبه ی مثبت ازش میکشه بیرون و میگه خوبه!نه ای گفتم که بلند شد و باهم رفتیم بیرون .
ادامه دارد...
تعجیل درفرج آقا #امام_زمان صلوات🌷