📚 تقدیر قسمت یازدهم ✍️مامان شروع کرد به کِل کشیدن و تبریک گفتن.داشتم با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که رو به خاله گفت:از صدای خنده هاشون و این لبخند روی لبشون معلومه که جوابشون مثبته.آره رضوان جان؟ با اینکه میدونستم جوابش چیه،چشم دوختم به دهنش که با لبخندی گفت:هر چی نظر بزرگترا باشه! خوب میدونست کجا شیطون باشه و کجا احترام بزاره!خوشحالی مامان بیشتر شد و رو به خاله گفت:خوب آبجی،جواب ما که معلومه،نظر تو چیه؟ باخودم تکرار کردم:باید پارو نزد وا داد، باید دل رو به دریا داد. با صدای خاله از فکر بیرون اومدم که گفت:هرچی خودت و علی آقا بگید. رضوانه هم مثل دختر خودتون. حقیقتا حالم از این تعارفا بهم میخورد نگاهم به بابا بود،وانقدر پریشون بودم که حتی نگاه به چهره ی آروم اون هم نمی تونست حالمو خوب کنه!گلوشو صاف کرد و با لبخندی گفت:خوب از اونجایی که ازدواج یکی از مهم ترین تصمیم های زندگیه،به نظرم ماهان و رضوانه جان،یکی دوماهی به هدف آشنایی برای ازدواج برن و بیان،حتی به نظر من خوبه یه سری هم به مشاور ازدواج بزنن،بعد اگر نظرشون همین نظر مثبت بود،به یاری خدا،بقیه ی راه رو بریم!خدایا شکرت،بابا عاشقتم! دمت گرم،یکم نفسم بالا اومد.اما با جواب خاله،انگار از یه بلندی پرتم کردن پایین.لبشو تر کرد و گفت:بله کاملا درست میگین علی آقا!ولی خوب برای اینکه درست تصمیم بگیرن،باید به هم نزدیک تر شن و خوب به هر حال خودتون میدونین دیگه،مسئولیت دختر سنگین تره!متوجهین که. بابا و مامان هم حرف خاله رو تایید کردن و بعد از اینکه با خدابیامرزه گفتن هاشون،یادی هم از بابای رضوانه کردن و گفتن که میدونن چقدر بزرگ کردن یه بچه اونم دست تنها سخته،ودوباره از رضوانه و تربیتش و هنراش تعریف کردند؛بلاخره اجازه دادن خاله حرفشو تموم کنه و بیچارگیه من شروع بشه! اونم اولش از مامان بابا تشکر کردو بعد گفت:خداخیرتون بده. راستش میخواستم بگم این یکی دوماهی که گفتین ،بینشون یه محرمیتی بخونیم که خیال منم راحت باشه!حس گوسفندی رو داشتم که بی هوا کشونده بودنش بیرون و میخواستن سرشو ببرن!درونم غوغا بود و همچنان مجبور بودم ظاهرم رو حفظ کنم که حرف مامان زمین نیوفته!رو دل نازک رضوانه خیلی حساس بود ولی مگه قرار نبود فقط بیایم خواستگاری؟! پس چی شد یهو؟چرا همه چی رو دور تنده؟اینجور که اینا پیش رفتن احتمالا تا چن ماه دیگه بچه م هم دنیا میاد.حواسمو دادم به جمع که ببینم میتونم با جواب منفی مامان بابا،از این مجلس،جون سالم به در ببرم یا نه!مامان که سریع جواب مثبت رو داد و کلی هم از پیشنهاد خاله خوشحال شد و نصف امیدم،نا امید شد.بعد نوبت نظر بابا بود که نگاهی به من کرد و گفت:اگه اینطوری خیالتون راحت میشه که از نظر ماهم مشکلی نیست ولی به نظرم فعلا یه ماهه بخونیم که بعد ببینیم چی میشه!حتما خوابم! آره یه خواب درهم برهم مسخره!نتیجه ی عوض شدن جام و بدخواب شدنمه دیگه!خدایا بیدارشم،بیدارشم خواهش میکنم! با دست بابا که اومد رو شونم،از فکر بیرون اومدم و دیدم با لبخند جلوم وایساده و تا چشم تو چشم شدیم، گفت کنار رضوانه بشینم که خودش صیغه رو بخونه!یعنی نظر من مهم نبود؟کاش نگران ناراحتی مامان بابا نبودم،کاش مجبور نبودم انقدر سکوت کنم و احترام بزارم که دلشون نشکنه و همین الان از این جهنم بیرون میرفتم و خودمو برای همیشه گم و گور میکردم!زل زدم تو چشمای بابا که بخنده و بگه شوخی بوده ولی به مبل دونفره ای که رضوانه روش نشسته بود،اشاره کرد و مجبور شدم با تکیه به دستام که روی دسته ی مبل فشار میاوردن،از جام بلند شم و با پاهایی که به زور داشتم حرکتشون میدادم،رفتم و کنار رضوانه نشستم و بابا بعد از اینکه شرایط رو مشخص کرد،اون جمله ی لعنتی رو خوند و مامان و خاله درحالی که چشماشون اشکی بود،کل کشیدن و تبریک گفتن و به همین مسخره ای، رابطه ی جهنمی ما شروع شد و با حرف مامان،یه لحظه حس خفگی بهم دست داد.حس می کردم تو یه اتاق تنگ و تاریکم که دیواراش داره هر لحظه بیشتر به هم نزدیک میشه! و احتمالا مسئول نزدیک کردن دیوارها هم خاله و مامان بودن که با حرف ها و پیشنهادهاشون داشتن نابودم می کردن. از جاش بلند شد اومد روبروی ما ،دستمون رو گذاشت تو دست هم و گفت:خوب حالا روبوسی کنید که پیوندتون قوی ترشه! به بابا هم اشاره کرد عکس بگیره و خاله هم رفت و با اسفندی که دود کرده بود اومد و گردوندش دور سرمون.به نظر میرسید حتی رضوانه هم از همه چی خبر داشت و بی خبر جمع فقط من بودم.مامان با دستاش اشاره کرد دستورشو انجام بدیم و من همونطور که دستامون هنوز تو دست هم بود، آروم لُپشو بوس کردم و ازش فاصله گرفتم... ادامه دارد ... هدیه به ارواح طیبه شهدا وامام شهدا واموات فاتحه مع الصلوات 🌷