📚 تقدیر قسمت شانزدهم ✍️پس دادن خونه اصلا کار عاقلانه ای نیست. حالا فعلا این یه ماه رو یجوری میگذرونم تا بعدش ببینم چی میشه! شاید یه مدت برم ترکیه پیش عمو حسین! آره ترکیه نزدیکه، هروقتم بخوام میتونم بیام به مامانینا سر بزنم. حتی زمینی هم میشه رفت و اومد که ارزونتر بشه! اصلا شاید اونجا بتونم کاری که تو ذهنمه رو راه بندازم. نمی دونم فعلا که باید این یه ماه بگذره! نفس عمیقی کشیدم و به رضوانه فکر کردم! اگه بعد از این یه ماه میگفتم نمیخوام ادامه بدم، دلش می شکست؟! باید یه راهی پیدا کنم که دلش نشکنه! آره یه راهی پیدا می کنم! با گوشه ی چشم دیدم که گوشیم دوباره داره زنگ میخوره و به هوای اینکه مامانه، پشتمو بهش کردم، چشمامو بستم و سعی کردم بازم بخوابم! با سردرد بدی که می دونستم به خاطر خواب زیاده چشمامو باز کردم و به ساعت اتاق نگاهی انداختم! خوابیده بود. سری به تاسف تکون دادم و گوشیمو چک کردم و انقدر پیام و تماس از دست رفته دیدم که کلا ساعت یادم رفت. چند تا پیام از طرف مامان بود که گفته بود نگرانه، کجام و حتما بهش زنگ بزنم. متاسفم مامان فعلا نمی تونم بهت زنگ بزنم چون هنوز ناراحت و عصبانیم! یه شماره ی غریبه هم بود. چند تا تماس از دست رفته و چند تا هم پیام! این دیگه کی بود! نهصد و دوازده کد دو! شماره اش هم که رُنده! با فکر اینکه از دوستای قدیمه، اولین پیامشو باز کردم! نوشته بود: «لطفا جواب بدین، مرادیان هستم!» چشمامو ریز کردم و رفتم تو فکر! مرادیان؟! فامیلیش آشناس، انگار اخیرا شنیدمش ولی یادم نمیاد کیه! اصلا کجا شنیدم؟! شونه ای بالا انداختم و پیام بعدیشو باز کردم که نوشته بود: «همونی که اون شب سوارش کردین! فرداش هم کیفمو آوردین. بردارید لطفا!» خوب چیکار داره؟!هر کاری! من که باهاش کاری ندارم. پیام های بعدیش رو فقط برای اینکه رو گوشیم علامت پیام نخونده نمونه باز کردم که نوشته بود: «کار واجبی دارم، بردارید» چه طلبکار! پیام آخرش هم که زده بود: «به نفعتونه که جواب بدید یا حتما باهام تماس بگیرید» اوووو! چشم خانم! پررو! یه کاری می کنن آدم از کمک کردن به دیگران هم پشیمون بشه. شایدم لحنش دوستانه بوده باشه! دوباره پیام رو خوندم. نچ دوستانه که اصلا نیست ولی نفهمیدم به نفعتونه رو تهدیدی گفته یا دستوری! چه فرقی داره، مهم اینه که دوستانه نیست. مشخصه که کلا آدم بداخلاقیه! بد اخلاق و پررو! اصلا این شماره ی منو از کجا آورده بود؟ داشتم با خودم زمزمه می کردم، از کجااا....از کجااا... از کج... آهاااا، لعنتی! همون موقع که با گوشیم به دوجا زنگ زد. کاش یه خط چرت داشتم که می دادم با اون زنگ بزنه و بعد گوشی رو می سوزوندم.مسدود کردن رو برای همین وقتا گذاشتن دیگه! یجور حرف می زنه انگار من نوکر باباشم! نه، انگاری فکر کرده راستی راستی راننده ای چیزیشم! اه! من چقدر از دخترای پرروی بی ادب بدم میاد. دوباره یاد رضوانه افتادم. خانم و با شخصیت و هنرمند! بعدش چی میشه؟ متاهل میشم؟ بعد حتما گیر میده که برو سرکار چون سود پولت به هیچی زندگی نمی رسه! بعدم پای بچه میاد وسط و.... بیچاره می شم! نچ! شدنی نیست. دختر خوبیه ولی شدنی نیست، من نمی تونم از پس زندگی متاهلی بر بیام. برم زیر دست یکی لنگه ی این دختره کار کنم که هرروز امر و نهی کنه و منم چون باید خرج زن و زندگی بدم، سرمو بندازم پایین و «بله قربان» گوی مردم شم! نه، نه! اصلا شدنی نیست! به ساعت گوشی نگاه کردم که شش عصر رو نشون می داد‌. پاییز همه چیش قشنگ بودا! جز این زود شب شدنش! آدم دلش نمی خواست بره بیرون! خوب اصلا چرا برم بیرون! یکم دیگه تحمل می کنم و موقع شام قبل از غذا یه چایی هم سفارش می دم. نگاهم به پنجره افتاد، رفتم دم پنجره هوا تاریک تاریک بود ولی مردم بدون توجه به تاریکی هوا تو خیابونا بودن. پر از ماشین و آدم های پیاده! یه سری عجله داشتن و یه سری انگار زمان براشون مهم نبود. احتمالا اونا که عجله داشتن باید زودتر می رسیدن خونه! بعضیا کلا عجله دارن! بعضیا هم که کلا بیخیالن. با دیدن چند تا دختری که کنار هم راه می رفتن و از تیپشون به نظر می رسید دانشجو باشن، یاد رضوانه افتادم! یعنی برگشته بود خونه شون یا میخواست بمونه؟! نه بابا! اجازه ی موندن که نداشت! خوبه که نمی تونه بمونه! اینجوری می تونم برگردم خونه! از پشت پنجره اومدم کنار و لبه ی تخت نشستم! از کجا بدونم کِی می ره که برگردم خونه؟! اصلا چطوره برنگردم! اینجا که تمیز و مرتبه! تا ساعت دوازده ظهرِ فردا هم که می تونم بمونم. پولشو دادم دیگه! شایدم صبح رفتم. بلاخره اونا هم چند ساعت زودتر اجازه دادن بیام تو اتاق دیگه! ولی خوب شبو می مونم‌، صبحونه رو هم اینجا می خورم و می رم خونه! تازه هیچکس هم نمی دونه کجام که مزاحمم بشه! آره این خوبه! ادامه دارد... تعجیل‌درفرج وآمرزش اموات صلوات🌷