📚 تقدیر
قسمت پنجاه و هفت
✍️خلاصه بعد از دو روز برگشتیم خونه و دوباره کار شروع شد.
پوپک از وقتی که اومدیم شدیدا درگیر کار بود و خیلی ساکت شده بود و
اصلا حرف نمیزد.
فقط میدونستم دنبال پوله که بتونه مهاجرت کنه.
الکی رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم که فکر کنه خوابیدم اما نفهمیدم چیشد که راستی راستی خوابم برد و وقتی با صدای ساعت بیدار شدم.
با کلافگی از روی تخت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون! پوپک تو آشپزخونه بود و داشت صبحانه میخورد. چشماش نشون میداد حسابی گریه کرده و من باز هم دلیلش رو نمی دونستم.
اون روز پوپک ساکت تر از هر وقت دیگه ای بود و حتی درمورد کار هم باهام حرف نزد و جوری نادیده ام گرفته بود که انگار اصلا وجود نداشتم. کاش میتونستم بفهمم چشه!
چند روز بعد ما کاملا باهم قهر بودیم و دلیلش رونمیدونستم کاری هم ازم برای جبرانش بر نمیاومد تا اینکه ساناز زنگ زد و برای آخر هفته شام دعوتمون کرد و نور امیدی تو دلم روشن شد.
بعد از تموم شدن کارمون، وقتی پوپک رفت مسواک بزنه سریع رفتم تو اتاق و منتظرش شدم که بیاد.
وقتی وارد اتاق شد از دیدنم تعجب کرد اما سریع چهرهی بی تفاوتی به خودش گرفت و خواست بره بیرون که رفتم جلوی در و گفتم: «ساناز برای آخر هفته شام دعوتمون کرده!»
چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد و گفت: «برای آخر هفته نیستم، بلیط دارم»
نمیدونم چرا با شنیدن اسم بلیط، بدون اینکه مقصد رو بدونم، استرس عجیبی گرفتم و انگار همهی انرژیم رفت، اما پوپک بدون توجه به چهرهی وا رفته ام، رو ازم گرفت و رفت سمت تخت. سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم: «بلیط کجا؟»
بدون اینکه برگرده طرفم گفت: «آنکارا»
آنکارا یعنی میخواد بره سفارت کانادا؟ حتما دیگه! به جز این چه کاری میتونه داشته باشه که تنهایی بخواد بره آنکارا. تنهایی بره؟
با پاهایی که دیگه توان حرکت نداشت، رفتم نزدیک تر و گفتم: «مگه پولت جور شد؟»
فقط با سر جواب «آره» داد که دوباره پرسیدم: «از کجا؟»
برگشت سمتم و دیدم چشماش باز اشکی شده! ولی با اخم گفت: «مثل اینکه یادت رفته کارام به خودم مربوطه! »
زل زدم تو چشماش و گفتم: «آخر هفته میریم خونهی ساناز! شب بخیر»
از اتاق که اومدم بیرون حتی به سرم زد از قدرت قانونیم استفاده کنم و نذارم از کشور خارج شه ولی بعد یادم افتاد این برخلاف قرارمونه و انقدر کلافه شدم که از خونه رفتم بیرون!
لعنت به من که اون قول و قرار کوفتی رو قبول کردم و به خاطرش باید انقدر زجـ.ر بکشم.
به ساناز زنگ زدم و گفتم چون مشغول کار بودم حواسم به مسافرت آخر هفته مون نبوده و پوپک بهم یادآوری کرد، خواستم ازش عذرخواهی کنم که گفت: «اشکالی نداره، من به همه زنگ میزنم میگم فردا شب جمع شیم دور هم! مهرانینا هم فردا میرسن!»
چرا کنسل نمیشد؟ با این حال داغون چجوری برم؟ اصلا حوصلهی جمع رو نداشتم اما دیگه نمیشد بهونه ای بیارم و قبول کردم. بعد هم به پوپک پیام دادم و گفتم مهمونی افتاده فردا شب که خیلی زود جواب داد «باشه» و من چند ثانیه محو این جواب کوتاه و بی تفاوتی پوپک بودم.
شب بعد، دم خونهی ساناز به پوپک یادآوری کردم که کسی نباید بفهمه قهریم و فقط سرشو برام تکون داد که بازم گفتم: «مسافرت آخر هفته رو هم گفتم قراره باهم بریم، حواست باشه» بازم سری تکون داد و از ماشین پیاده شدیم.
نمیدونم عمدا بود یا اتفاقی ولی با دوتا دستش جعبه شیرینی رو گرفته بود و نمی تونستم حداقل به بهونهی فیلم بازی کردن هم که شده، دستاشو بگیرم.
وقتی زنگ رو زدیم و در باز شد، دستمو پیچیدم دور کمرش و هرچی سعی کرد خودشو جدا کنه، محکم تر فشارش دادم به خودم و با لبخند وارد خونهی ساناز شدیم.
ساناز اینبار خانوادهی بهادر رو هم دعوت کرده بود و شاید همین بهونهی خوبی بود که بیشتر به پوپک بچسبم اما انگار فکر همهجاشو کرده بود که رفت تو اتاقی که بچه ها بودن و خودش رو با اونا مشغول کرد که این قضیه از نگاه تیزبین بابا دور نموند، اومد کنارم نشست و دم گوشم گفت: «میبینم که هنوز منت کشی نکردی!»
از سوالش متعجب شدم ولی سعی کردم پشت لبخندم پنهانش کنم و گفتم: «یعنی چی؟»
زد رو شونه ام و گفت: «یعنی چیش رو که خودت بهتر میدونی ولی اگر خواستی یه منت کشی درست حسابی داشته باشی، براش گل و کادو بخر. خانما اینا رو دوست دارن!»
خوبه که فقط متوجه قهرمون شده و نه فیلم بازی کردنای این چند ماهمون!!
موقع شام بلاخره پوپک مجبور شد کنارم بشینه و بعدش بابا به حرف کشوندش و دیگه نتونست با بچه ها فرار کنه تو اتاق و بلاخره بعد از چند روز تونستم خنده هاش رو ببینم!
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷