📚 تقدیر
قسمت شصت و پنج
✍️خواستم دنبالش برم که از ترس خرابکاری نشستم سر جام و به غذای مورد علاقه اش نگاه کردم!
چرا هیچی نخورد؟ از سوالم ناراحت شد؟ اصلا این دوماه کجا بوده؟ کسی که ازش پول قرض کرده کی بوده؟ چرا ازم دوری میکنه؟ نکنه با کسی آشنا شده و عاشقشه؟
تمام تنم یهو از فکر به چنین اتفاقی یخ زد. عاشق یکی دیگه؟ تو دوماه؟ عشقه دیگه مگه زمان میشناسه؟
این فکر سمی هر لحظه تو ذهنم پررنگ تر شد و شروع کرد به دلیل تراشی برای اثباتش!
اینکه چرا دیشب گفت دلش نمیخواد؟ چرا الان اینجوری لباس بسته پوشیده؟ چرا از اون دوماه حرفی نزد؟
یهو یه سردرد بدی گرفتم و حس میکردم هر لحظه ممکنه منفجر بشم.
با صدای گوشیم از فکر بیرون اومدم و رفتم سمتش. بابا بود، چرا یهو همه چی قاطی شد؟ بابا چرا دقیقا باید الان که یادم رفته گوشی رو خاموش کنم زنگ بزنه؟ لعنت به این وضعیت! مجبور شدم جواب بدم و بگم صبح رسیدیم و چیزی نگفتم چون میخواستیم بریم خونه شون و غافلگیرشون کنیم. مامان نذاشت بابا جوابی بده و انگاری وقتی دید بابا سلام علیک کرده و این یعنی گوشی من روشنه، سریع گوشی رو ازش گرفته و تا حرفام تموم شد، شروع کرد به گله کردن. حقم داشت، تاحالا نشده بود دوماه اینجوری از هم بیخبر باشیم و این یعنی باید کلی دروغ برای توجیهش آماده میکردم. در نهایت گفت که شب بریم خونهشون و خداحافظی کردیم. یهویی حس کردم چقدر دلم براشون تنگ شده. چجوری دوماه رو بدون دیدنشون دووم آوردم؟
دوماه دوری از همه! سَری تکون دادم و رفتم سمت اتاق و در زدم. جوابی نداد. در قفل نبود چون کلیدش رو همون دوماه پیش برداشته بودم ولی
خوب ترجیح دادم بدون اجازه اش وارد نشم.
دوباره در زدم و گفتم: «بابا زنگ زد، کل این دوماه گوشیم خاموش بود و فقط گاهی پیام میدادم که حالمون خوبه. دعوتمون کرد خونه شون. میشه بیام تو حرف بزنیم؟»
یکم منتظر شدم که بلاخره «بیا»ی آرومی گفت و رفتم تو!
باز گریه کرده بود و چشماش قرمز بود. نفس کلافه ای کشیدم و با فاصله ازش نشستم و مسخره ترین سوال ممکن رو برای شروع حرف زدن پرسیدم: «حالا سوغاتی رو چیکار کنیم؟»
شونه ای بالا انداخت و دیگه چیزی نگفت. حقم داشت. به جای اینکه بپرسم چرا گریه کرده و نشون بدم نگرانشم، از نگرانی برای سوغاتی حرف زدم. واقعا که احمقم!
احمقم که به جای اینکه بهش ثابت کنم چقدر دوستش دارم، باز تنهاش گذاشتم که بیاد گریه کنه. حالا که نزدیکش بودم، بیشتر از هر وقت دیگه ای دوستش داشتم، ولی حیف که با گندی که تو هتل زدم، فعلا بهتر بود نزدیکش نشم. با دستم آروم رو تخت ضربه زدم و گفتم: «پوپک من دوماه زجر کشیدم از دوریت. میشه اینجوری نباشی؟»
دماغشو بالا کشید، با اخم نگاهم کرد و گفت: «چیکار کنم برات؟ بندری برقصم؟»
لبخندی زدم و گفتم: «نه، بیا یکم غذا بخور، بعد باهم بریم خرید کنیم!»
پشت چشمی نازک کرد و گفت: «برای چی دروغ گفتی که الان اینجوری به چه کنم چه کنم بیفتی؟ تو که پیش من نبودی! بهترین فرصت بود که بگی من رفتم و میخوای طـلاقم بدی بعدم میرفتی دختر مورد پسند مادرتو میگرفتی و آروم به زندگیت میرسیدی!»
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «چی؟ طـلاق؟»
اخماشو دوباره تو هم کشید و گفت: «آره! مگه از اول قرارمون این نبود؟ تو که خیلی مشتاقش بودی!»
«نچ»ی کردم و گفتم: «اشتباه برداشت کردی! من به خاطر خودت...»
پرید وسط حرفم و گفت: «بیخود پای منو وسط نکش! من نیازی به کمک تو نداشتم»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «باشه، گذشته رو ول کن. الان میای بریم خرید؟»
رفت جلوی آیینه، مشغول شونه کردن موهاش شد وگفت: «نه! برو بگو پوپک همونجا ازم جدا شد تنها برگشتم! منم فردا میرم دیگه این حرفتم دروغ نمیشه! حالا بعدا سر فرصت طـ.لاق رو هم اکی میکنیم»
با فکر به اون فرضیهی سمی، عصبانی از جام بلند شدم و گفتم: «کی گفته من میخوام طـلاقت بدم؟ نمیفهمی میگم دلم برات تنگ شده بود؟ نمیفهمی میگم دوستت دارم؟ عاشقتم.»
با پوزخندی برگشت سمتم و گفت: «واقعا؟ فکر کردم دلتنگیتو تو هتل رفع کردی، دیگه کاری باهام نداری!»
انگشتام با حرص رفت تو موهام و دوباره نشستم رو تخت! وحشی بازیمو کوبید تو سرم. حقمه درست ولی حق نداشت دوست داشتنم رو زیر سوال ببره! من دو ماه از دوریش زجر کشیدم!
دوست داشتم داد بزنم و همینا رو بگم اما دیگه حوصلهی جر و بحث نداشتم!طاق باز دراز کشیدم رو تخت، ساعد دستم رو گذاشتم رو چشمم که با حرص گفت: «برا چی خوابیدی؟ پاشو برو دنبال کارت دیگه!»
با لجبازی گفتم: «تنهایی نمیرم!».
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷