📚 تقدیر قسمت هفتاد و چهار ✍️احتمالا باز رفته هتل، شایدم مسافرخونه یا سوییت اجاره ای های شخصی! حالا چجوری پیداش کنم؟ دور باطل، چجوری باید پیداش کنم و چرا باید دنبالش باشم همینطور ادامه داشت و در نهایت، «چجوری پیداش کنم» برنده شد و حالا باید دنبال جوابش می‌گشتم. لپ تابمو آوردم و بعد از حدودا سه ماه روشنش کردم. اول لیست هتل های تهرانو درآوردم و به چند تاشون زنگ زدم ولی با وجود کلی خواهش و توضیح اینکه همسرشم هم گفتن نمی‌تونن تلفنی جوابمو بدن و شاید منظورشون این بود که اگر حضوری برم ‌و ثابت کنم همسرشم بتونن! چجوری اینهمه جا رو برم؟ یکی دو تا که نیستن! چرا هیچ دوستی نداشتم که تو چنین شرایطی کمکم کنه؟ همینطور که داشتم دوران مدرسه و دانشگاهم رو برای جواب دادن به این سوال، مرور می‌کردم به یه نتیجه ای رسیدم. اینکه تمام این مدت، خانواده ام، دوستام بودن ولی مساله اینجا بود که الان نمی‌تونستم ازشون کمک بگیرم. چی می‌گفتم؟ پوپک بی‌خبر گذاشته رفته؟ بعد باید دلیلشو بگم و همه‌ی دروغام رو می‌شه و مجبور می‌شم همه‌ی واقعیت رو بگم و اونوقت دیگه پیدا کردن پوپک چه فایده ای داره؟ از اینهمه فکر و خیال کلافه شده بودم و از طرفی هم واقعا نگران پوپک بودم! باید از بابا کمک می‌گرفتم، اون حتما درک می‌کنه که به خاطر مامان دروغ گفتم و حالا انگار واقعا یجورایی عاشق پوپکم. واقعا عاشقشم؟ با این فکر دوباره به بابا زنگ زدم و وقتی مطمئن شدم فقط خودش صدامو می‌شنوه، گفتم باید یه چیزی رو فقط به خودش بگم. خندید و پرسید: «یعنی زاپاستم پنچره؟» و بعد از اینکه به مامان که پشت سر هم می‌پرسید چی شده، از حواس پرتی جوون های امروزی گفت، آدرس رو ازم پرسید و گفت زود خودش رو می‌رسونه. شرمنده اش بودم که مجبور شده بود به خاطر من به مامان دروغ بگه، ولی خوب تقصیر خود مامان هم بود دیگه که دوست داشت همیشه از همه چیز سر در بیاره! هرچند حرف بابا هم خیلی دروغ نبود چون پنچرِ پنچر بودم. حدود نیم ساعت بعد، بابا رسید و بعد از اینکه بابت دروغش به مامان، ازش تشکر و عذرخواهی کردم و با خنده‌ی تلخی توضیح دادم واقعا هم پنچرم، دوتا چایی ریختم و با سری پایین گفتم پوپک گم شده و بعد مجبور شدم، در برابر چشم های متعجبش، تقریبا همه چیز رو از اول تعریف کنم. مثل همیشه با آرامش و بدون قضاوت یا عصبانیت به حرفام گوش داد و وقتی تموم شد گفت: «پس بعیده پیش باباش رفته باشه درسته؟» سرمو به تایید حرفش تکون دادم که زیر لب «دختر بیچاره»ای گفت و بعد برای اولین بار تو زندگیم، سرزنش گرانه نگاهم کرد و گفت: «تلفنشم خاموشه؟» بازم حرفشو تایید کردم که سرشو تکون داد و همینطور که بلند می‌شد گفت: «ولی کسی که عاشق باشه، این کارا رو نمی‌کنه، یادم نمیاد هیچوقت در بدترین شرایط هم به مادرتون توهین کرده باشم! یعنی واقعا عاشق نبودم؟! دوست نداشتم بره، اما انگار حسابی ازم ناامید شده بود که تا دم در رفت و گفت: «چون مادرت نباید بدونه، نمی‌تونم همراهت بیام. بیشتر هم نمی‌تونم بمونم. به بقیه هم بهتره نگی چون ممکنه به گوش مادرت برسه و بعدش دیگه همه چی سخت میشه! خودت برو اداره‌ی پلیس و براشون توضیح‌ بده چی شده، کمکت می‌کنن» دوباره سرشو تکونی داد و بعد از نفس عمیق ناراحتی ادامه داد: «خدا به دادمون برسه!» وقتی رفت، حس کردم از هر وقت دیگه ای تنها تر شدم و احساس ترس و خفگی بهم دست داد. واقعا اگر پیدا نمی‌شد من باید چیکار می‌کردم؟ اگر رفته بود یه شهر دیگه یا.... اصلا دوست نداشتم به چیزای بد فکر کنم و لحظه به لحظه عصبی تر می‌شدم. من بودم که اون حرفو بهش زدم؟ من بودم وقتی فهمیدم رفته گفتم به درک؟ از بعد از رفتن بابا تا وقتی همه جا تاریک شد، نشسته بودم رو زمین جلوی در و داشتم تو ذهنم دنبال پوپک می‌گشتم. حتی چراغ ها رو هم روشن نکرده بودم. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷