📚 تقدیر قسمت هفتاد و پنج ✍️نور اونا چه فایده ای داشت، وقتی زندگیم تاریک تر از هر تاریکی بود. صدای تق تق کفش هایی سکوت فضا رو شکست و وقتی داشتم میگفتم چقدر شبیه صدای کفشای پوپکه، با صدای چرخیدن کلید تو قفل، یه حسی بین خوشحالی و ترس و تعجب بهم دست داد و زل زدم به در که باز شد و تو نور چراغ راهرو که خونه رو روشن کرده بود، زل زدیم به هم ولی سریع نگاه ازم گرفت، در رو بست و بدون حرف یا حتی سلامی، رفت تو اتاق و من موندم و بوی سیگاری که تو فضا پیچیده بود. سیگار کشیده؟! به جای اینکه از اومدنش خوشحال باشم، بابت همه‌ی نگرانی های این چند ساعت و نگاه سرزنش گر بابا و از همه مهمتر اینکه مجبور شده بودم واقعیت رو بهش بگم، با عصباینت از جام بلند شدم، چراغا رو روشن کردم و رفتم سمت اتاق. در رو با حرص باز کردم و دم در حموم دیدمش و با لحن تندی پرسیدم: «کجا بودی؟» نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پام انداخت و بدون جواب رفت تو حموم و من عصبانی تر شدم ولی برای اینکه کار احمقانه ای نکنم، از اتاق رفتم بیرون و به بابا زنگ زدم. وقتی با خنده جواب داد فهمیدم پیش مامانه و گفتم: «مرسی که اینهمه راه اومدی ها، اذیت شدی» اونم «خواهش می‌کنم»ی گفت و پرسید: «رفتی تعمیرگاه؟ چیشد؟» منظورش اداره‌ی پلیس بود؟ از مدل سوال پرسیدنش خنده ام گرفت و‌ گفتم: «نه دیگه لازم نشد، خودش رفع شد» با تعجب گفت: «خودش رفع شد؟ چقدر بی فکری تو! باز وسط خیابون میذارتتا!» با صدای مامان که میگفت «پنچری چه ربطی به تعمیرگاه داره» برای اینکه بابا مجبور نشه باز دروغ بگه، سلامی به مامان دادم و گفتم علاوه بر پنچری، خرابی هم داشته که «آهان»ی گفت و از مدل نگهداری ماشین و رسیدگی های بابا تعریف کرد و در نهایت حال پوپک رو پرسید که گفتم رفته دوش بگیره و اینبار بابا گفت: «وقتی اومد بگو بهم زنگ بزنه» و تا خواستم قبول کنم گفت: «نه اصلا شام بیاید اینجا». اینبار از دعوتش خوشحال شدم و قبول کردم. اینجوری حداقل اونجا می‌تونستم یکم با پوپک حرف بزنم و کنارش بشینم. تلفن رو که قطع کردم برگشتم تو اتاق و دیدم حوله‌ی پوپک پشت دره و یادش رفته ببره. به همین بهونه رو تخت نشستم و دوش که بسته شد، در زدم و گفتم: «حوله ات رو یادت رفته» و از لای در دادمش تو که بدون حرفی گرفتش و گفتم: «حاضر شو، بابا زنگ زد گفت شام بریم خونه شون!» بازم جوابی نداد و منم که انتظار جوابشو نداشتم، رفتم سمت کمد که آماده شم. رفت سمت آشپزخونه، منم پشت سرش وارد آشپزخونه شدم و کنارش وایسادم و آروم گفتم: «بابت حرف صبحم معذرت می‌خوام، وقتی فهمیدم بی خبر می‌خواستی بری خیلی بهم فشار اومد، نتونستم خودمو کنترل کنم!» جوابی نداد و من با تردید و بدون فکر بیشتر، برای جلب توجهش، بازم عجولانه حرف زدم و گفتم: «رضایت خروج از کشورتو می‌دم ولی... میشه کنارم بمونی؟ میشه دوباره مثل قبل کنار هم خوشحال باشیم؟» جوابش باز هم سکوت بود و از آشپزخونه رفت بیرون. رفتیم خونه بابا اینا و... من غم تنهایی رو تو چشمای پوپک می دیدم ولی با حرفی که مامان زد یه لحظه حواسم از همه چی پرت شد. با خوشحالی به بابا گفت: «علی آقا رُقی به خودتم گفت پنجشنبه رو؟» بابا با لبخند به مامان نگاه کرد و سرشو به معنی «آره» تکون داد و بعد مامان به من نگاه کرد و گفت: «قراره برای رضوانه خواستگار بیاد. من و باباتم قراره بریم!» هم شوکه شدم هم خوشحال و نتیجه اش شد لبخندی که رو لبم نشست و گفتم: «مبارکه!» تو فکر بودم که: بابا که اومد تو آشپزخونه و گفت: «فکر کنم پوپک خسته است برید بخوابید»، از فکر بیرون اومدم، لبخندی زدم و گفتم: «با اجازه تون ما دیگه بریم خونه!» ولی بابا خیلی جدی تو چشمام نگاه کرد و بعد از اینکه با ابرو به مامان اشاره کرد، با صدای بلندی گفت: «نه! هوس کردم فردا صبحونه رو با دخترم بخورم، اونم چه صبحونه ای؟ کله پاچه! حتما خوشش میاد!» صبح روز بعد، در حالی که به خاطر بی‌خوابی دیشب چشمام به زور باز می‌شد سر میز صبحونه نشستم و به لقمه گرفتنای بابا برای مامان و پوپک نگاه کردم و تو دلم آرزو کردم که کاش پوپک به خاطر همین مهربونی های بابا بمونه و منو ببخشه! بعد از صبحونه وقتی داشتیم بر‌می‌گشتیم، گفتم: «میشه کمکم کنی دوباره شرکتو راه بندازیم؟» جوابی نداد. جوری کنار من ساکت می‌شد که اگر کسی نمیشناختش فکر می‌کرد اصلا قدرت شنیدن و حرف زدن نداره! انگار نه انگار که همش با بابا می‌گفت و می‌خندید. ولی با تمام این قهر و سکوتاش، من دوست داشتم راضیش کنم به موندن و باید تمام تلاشم رو می‌کردم! یک هفته‌ پایانی آذر ماه امسال هم مثل پارسال برام پر از استرس گذشت، با یه تفاوت بزرگ. اینکه پارسال دوست داشتم رضوانه ای تو زندگیم نباشه و آرامش زندگی تنهاییم برگرده، ولی امسال داشتم تمام تلاشم رو می‌کردم که پوپک بمونه و کنارش آروم بگیرم و موفق نبودم. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷