داستان شنیدنی و واقعی ابو علی سینا در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد وکمرش از جایش درمی‌رود پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به کمرش بزند هر چه به دختر می گویند حکیم محرم بیماران هست اما دختر زیر بار نمی رود ونمی‌گذارد کسی دست بهش بزند تا اینکه یک حکیم سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به کمر دخترتان او را مداوا کنم..... ادامه داستان باز شود ادامه داستان باز شود