آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود حتی تعدادی از رزمنده‌ها اسلحه نداشتند یکی از بچه‌ها خیلی ذوق زده شده بود جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت :« عراقي مزدور!» برای لحظه‌ای همه ساکت شدند ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد روبروی جوان ایستاد یکی یکی اسلحه‌ها را از روی دوشش به زمین گذاشت. بعد فریاد زد: برای چی زدی تو صورتش؟! جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت:« مگه چیشده؟ اون دشمنه ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولاً او دشمن بوده اما الان اسیره، در ثانی این‌ها اصلاً نمی‌دونن برای چی با ما می‌جنگند حالا تو باید اینطوری برخورد کنی؟ جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببخشید من کمی هیجانی شدم. بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد. اسیر عراقی که با تعجب حرکت ما را نگاه می‌کرد به ابراهیم خیره شد. نگاه متعجب اسیر عراقی حرف‌های زیادی داشت! دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می‌کرد. اما از خودش چیزی نمی‌گفت تا اینکه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. یک دفعه ابراهیم خندید و گفت: در منطقه المهدی در همان روزهای اول، ۵ جوان به گروه ما ملحق شدند آنها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. 🕊🦋