ادامه داستان( چم امام حسن عليه السلام حسین الله کرم ) اما با اصرار بچه‌ها خیلی آرام اذان گفت و بعد با حالت معنوی خاصی مشغول نماز شد ابراهیم در این مدت شجاعتی داشت که ترس را از دل همه بچه‌ها خارج می‌کرد. حالا دیگر شب شده بود از آخرین باری که ابراهیم را دیدیم ساعت‌ها می‌گذشت به محل قرار رسیدیم با ابراهیم و جواد قرار گذاشته بودیم که خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به این محل برسانند. چند ساعت استراحت کردیم ولی هیچ خبری از آنها نشد هوا کم کم در حال روشن شدن بود ا باید از این مکان خارج می‌شدیم بچه‌ها مرتب ذکر می‌گفتند دعا می‌خواندند آماده حرکت شدیم که از دور صدایی آمد اسلحه‌ها را مسلح کردیم و نشستیم چند لحظه بعد از صداها متوجه شدیم ابراهیم و جواد هستند خوشحالی در چهره همه موج می‌زد با کمک بچه‌های تازه نفس به کمکشان رفتیم سری هم از آن منطقه خارج شدیم نقشه‌های به دست آمده از این عملیات نفوذی در حمله‌های بعدی بسیار کارساز بود این جز با حماسه بچه‌های شجاع گروه از جمله ابراهیم و جواد به دست نمی‌آمد فردا ظهر ابراهیم و جواد مثل همیشه آماده و پرتوان پیش بچه‌ها بودند با رضا رفتیم پیش ابراهیم گفتم داش ابرام دیروز وقتی هلیکوپتر رسید چه کار کردید؟ با آرامش خاص و همیشگی خودش گفت خدا کمک کرد من و جواد هم از هم فاصله گرفتیم و مرتب جای خودمان را عوض می‌کردیم به سمت هلیکوپتر تیراندازی می‌کردیم او هم مرتب دور می‌زد و و به سمت ما شلیک می‌کرد قتی هم گلوله‌هایش تمام شد برگشت ما هم سریع و قبل از رسیدن نیروهای پیاده به سمت ارتفاع حرکت کردیم البته چند ترکش ریز به ما خورد تا یادگاری بمونه. 🦋🕊