یکی داد زد فلانی چکمه های کدخدا را دزدیده . آن یکی گفت چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده. هر کسی به طریقی را توجیه می کرد، دیوانه‌ ای فریاد زد : مردم دزد چکمه ها، خود کدخداست مردم پوزخند زدند و به کدخدا گفتند به دل نگیر. او مجنون است ودیوانه. ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل اوست. از فردای آن روز دیگر کسی آن مجنون را ندید. احوالش را جویا شدند؟ کدخدا می گفت: دزد او را کشته است کدخدا واقعیت را به مردم گفت ولی درک مردم از واقعیت ها ، فرسنگ ها فاصله داشت ، شاید هم از سرنوشت آن می‌ترسیدند، چون در آن آبادی، دانستن بهايش سنگین بودولی نادانی انعام داشت   پی نوشت : 🤐🤐🤐🤐🤐😜 🔺هادرون؛ بزرگترین کانال خبری استان یزد در ایتا http://eitaa.com/joinchat/79757312Cb9283fe96c @haderoon www.haderoon.ir