می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم ڪوچڪ تر بودیم ازدواج ڪردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.» از اینڪه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای ڪه به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا ڪند؛ اما مگر فامیل ها ڪوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می ڪردند تا رضایت پدرم را جلب ڪنند. یڪ سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یڪ شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. ڪمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یڪی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریڪ بود و ڪسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را ڪه مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. ڪمی بعد، عموی پدرم ڪاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت ڪردند.» ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313