#دختر_شینا
#قسمت_68
#فصل_هشتم
گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یڪ دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تڪه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه ڪردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر ڪسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»
اول خدیجه لب هایش را با دستڪ چادرش پاڪ ڪرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. ڪمی از گچ دیوار ڪندیم و آن را ڪشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاڪش ڪردیم. فڪر خوبی بود. هیچ ڪس نفهمید روزه مان را خوردیم.
🔸فصل نهم
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه ڪوچڪی بود. یڪ اتاق و یڪ آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یڪ انبار ڪوچڪ هم ڪنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال ڪرسی و خرت و پرت های خانه.
ادامه دارد...✒️
🌷🌼🌷🌼🌷
#دختر_شینا
#قسمت_69
#فصل_نهم
خواهر ها و برادرها ڪمڪ ڪردند اسباب و اثاثیه مختصری را ڪه داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان ڪار می ڪرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می ڪردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی ڪه تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را ڪه چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال ڪار. یڪ روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یڪ هفته برگشت. خوشحال بود. ڪار پیدا ڪرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم ڪه می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی ڪوچڪی را ڪه داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می ڪرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه ڪار می ڪنی؟! ڪمی بلندش ڪن، من هم بشنوم.»
اوایل چیزی نمی گفت. اما یڪ شب عڪس ڪوچڪی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عڪس آقای خمینی است. شاه او را تبعید ڪرده. مردم تظاهرات می ڪنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و ڪشور را اسلامی ڪند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»
دستش را مشت ڪرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»
بعد نشست ڪنارم. عڪس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه ڪن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313