💛💜💛💜💛💜 🕰 درحال شستن فنجانها بودم که صدف گفت: –اُسوه بیا این هم زن برقی نورا خانم رو ببر، شستم و خشکش کردم. کیکشونم گذاشتم داخل این ظرف بلور، به نظرت خوبه؟ نگاهی به ساعت انداختم. –بد نباشه این وقت شب؟ صدف ظرف را جلوی چشممم گرفت. –خوبه؟ با سرم جواب مثبت دادم. –خب یه زنگ بهش بزن ازش بپرس. نگاهی به امینه انداختم. –راست میگه خب، البته نورا صدات رو بشنوه ها از خوشحالی میگه ما تاصبح بیداریم. اخم کردم. –برو بابا توام، توهم زدی. امینه گفت: –جدی میگم، اون روزا که بیمارستان بودی فهمیدم، من که خواهرت بودم به اندازه‌ی اون بی‌تابی نمی‌کردم. به نورا که زنگ زدم گفت: –اتفاقا تو حیاط نشستیم با این چایی که کنار دستمه کیک خیلی می‌چسبه. حالا دیگر اصلا نمیشد کیک را نبرم. فوری آماده شدم. صدف نایلون را دستم داد و پرسید: –زنگ زدی چی گفت؟ –گفت تو حیاط نشستیم منتظریم کیک بیاری با چایمون بخوریم. برم تا چاییشون سرد نشده. صدف خندید. امینه گفت: –دیدی گفتم. میخوای آریا رو همراهت بفرستم؟ –نه بابا، مگه کجا میخوام برم، کوچه پشتیه دیگه. کوچه‌ی ما روشن بود هم به خاطر تیر چراغ برق هم به خاطر نور پردازیهایی که ساختمانهای تازه ساخته شده انجام داده بودند. ولی کوچه‌ایی که خانه‌ی راستین در آن قرار داشت تاریک‌تر بود چون اکثر خانه‌ها هنوز بافت قدیمیشان را حفظ کرده بودند. زنگ خانه‌شان را فشار دادم و منتظر ماندم. صدایشان از حیاط می‌آمد. انگار همگی در حیاط جمع بودند. از بین آن سرو صدا تشخیص صدای راستین برایم سخت نبود که انگار رو به نورا گفت: –من باز می‌کنم. شاید هم گوش من فقط صدای او را می‌شنید. صدای قدمهایش که به طرف در می‌آمد با ضربان قلبم هم آهنگ و یکصدا شده بودند. وقتی پشت در ایستاد انگار تپش قلب من هم متوقف شد. چفت در را عقب کشید. شبیه کشیدن کمان برای تیر انداختن. مطمئنم هدفش من نبودم ولی چشم‌هایم این اجازه را به من نمی‌دادند که در مسیر تیرش نباشم. به در چشم دوختم. جلوی در ظاهر شد و با لبخند سلام کرد. نگاهمان با هم تلاقی شد. نگاهم را از چشم‌هایش سلانه سلانه به طرف کفشهایش روانه کردم. در مسیر دیدم که یک ست ورزشی سفید و سیاه به تن دارد که خیلی برازنده‌اش است. –سلام. –بیا داخل، نورا منتظرته. نایلون رابه طرفش گرفتم. –نه، ممنون. بفرمایید. وسایل را گرفت. –دستت درد نکنه، نگاهی به داخل نایلون انداخت و پرسید: –ما هم می‌تونیم از این کیک بخوریم یا همش مال نوراست؟ –ببخشید که کمه، نوش جان. –خودت پختیش؟ –نه، نامزد امیرمحسن پخته، آخه امروز تولدش بود. –آره نورا خانم گفتن. از طرف من به امیر‌محسن تبریک بگو. –ممنون، شما هم از مامانتون و نورا خانم بابت هم‌زن برقی تشکر کنید. با اجازتون من دیگه برم. –عه، چند دقیقه صبر کن. همان لحظه نورا آمد و اصرار کرد که داخل بروم. ولی من قبول نکردم. راستین که رفته بود و وسایل را داخل گذاشته بود برگشت و پرسید: –تنها امدی؟ –بله، دوقدم راهه دیگه. رو به نورا گفت: –من میرم میرسونمش. نورا تشکر کرد. رو به راستین گفتم: –کجا بیایید؟ آخه راهی نیست. راستین بدونه توجه به حرف من دستهایش را داخل جیبش کرد و راه افتاد. چاره‌ایی نداشتم همراهی‌اش کردم. هوای تازه‌ی شهریور ماه را به ریه‌هایش فرستاد و پرسید: –از اون موقع پری‌ناز بهت زنگ نزده؟ از سوالش جا خوردم. –چطور؟ –آخه الان شروع کرده به من زنگ زدن خواستم ببینم به تو هم زنگ میزنه. –چند بار زنگ زد ولی من جوابش رو ندادم. بعدش یه چند تا هم پیام داد. با استرس به طرفم برگشت. –چی نوشته بود؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –یه حرفهایی که ...ولش کنید، من جوابش رو ندادم. دستش را داخل موهایش کشید. –اینجوری که نمیشه، پس فردا جلوی خانوادت زنگ میزنه، بد میشه. –نه، نگران نباشید، گوشیم رو روی سکوت گذاشتم. نگاه کجی به من انداخت و لبخند زد. –تو با همه اینقدر مهربونی‌؟ از حرفش دستپاچه شدم و سرم را پایین انداختم. سرش را تکان داد و گفت: –نمی‌دونم دلیلش چیه که آدم گاهی یه چیزهایی رو نمی‌بینه. نگاهم کرد و ادامه داد: –امروز نورا خانم خیلی ازت تعریف می‌کرد، می‌گفت هنوزم خانوادت نمی‌دونن واقعا چرا تو راهی بیمارستان شدی. فکر میکنن واقعا تو حیاط ما خوردی زمین. بعد سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد؛ –دلیل بعضی چیزها هیچ وقت معلوم نمیشه. به سر کوچه‌ی ما رسیده بودیم. ایستادم و گفتم: –دیگه خودم میرم، شما زحمت نکشید. دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد و همانجا ایستاد. –اینجا میمونم تا بری داخل خونه. به جلوی در خانه که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم. درخشش چشم‌هایش را می‌دیدم و لبخندی که هنوز روی لبهایش بود. ...