#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_57
کلافه و عصبی چرخید سمت میزش.
_من هم چنین قصدی نداشتم خانم محترم... وقت بگو و مگو هم با شما ندارم... جعبههای داروها رو گذاشتم توی انباری بهداری... وظیفه طبقه بندی داروها پای شماست.
بعد در حالی که کلید اتاق داروها را به سمت من می گرفت ادامه داد:
_بهتره عجله کنید... چون هنوز وظایف تون رو بهتون نگفتم تا یک ساعت دیگه هم باید برم ماشینم رو از تعمیرگاه بیارم.
نگاهم سمت ساک دستی افتاد. ساک دستی را برداشتم و گفتم :
_جایی هست که بتونم وسایلم رو بزارم؟
از درون کشوی میزش کلیدی در آورد و روی میز گذاشت. هنوز همان اخم و همان جدیت روی صورتش سایه انداخته بود:
_اتاق شماست... ته حیاط... می تونید از اونجا استفاده کنید.
کلید را برداشتم و از اتاقش بیرون زدم. اولین دیدارمان دیدار خوبی نبود. خصوصاً که با آن نحوه آشنایی و دلخوری به وجود آمده، تمام تصوراتم از کار در بهداری، رنگ دیگری گرفت. اما برای دیدن اتاقی که به من عطا شده بود، سمت حیاط رفتم. در کوچک و آهنی اتاق را باز کردم.
اتاق ۱۲ متری با فرشی قرمز رنگ.
کنج اتاق با بالشت و پتو هایی که روی هم چیده شده بود نمای ساده ای پیدا کرده بود.
طرف دیگر اتاق، اجاق گاز کوچک رومیزی به همراه یک سینک نقلی ظرفشویی قرار داشت.
در همان اتاقک ۱۲ متری قدم زدم. تک پنجره اتاق رو به حیاط بود و نمای خاکی باغچه حیاط از آن پنجره پیدا.
دلم میخواست سرتاسر حیاط بهداری را پر از گلدان های ایوان خانم جان می کردم تا هر وقت پنجره اتاقم را می گشودم امید و زندگی را از سرتاسر حیاط بهداری، می گرفتم.
حتما این کار را میکردم.
کنار پنجره روی همان لبه خاکی آن، یک قطعه عکس از تصویر یک زن یافتم. چهره زن جوان در قالب عکسی سیاه و سفید!
حدس زدم که این عکس باید برای دکتر باشد. آن را درون جیب مانتو گذاشتم تا در اولین فرصت به او بدهم.
برگشتم به بهداری و قبل از انجام هر کاری باز به اتاق دکتر سری زدم. اجازه ورود گرفتم و صدای قاطعش را شنیدم :
_بله.
وارد شدم.
_میشه خودتون برای طبقه بندی داروها به من کمک کنید تا اشتباهی کاری رو انجام ندم؟
سرش را از روی برگه زیر دستش، بلند کرد :
_یه طبقه بندی ساده داروها را هم بلد نیستید؟
با آنکه از کنایه اش کمی ناراحت شدم، اما نمیدانم چرا در مقابل چشمان طعنه زنش، مُصر گفتم :
_ نه و تا جایی که من من میدونم ندانستن عیب نیست... درسته دکتر؟
گوشه لبش تیک لبخندی نشست اما فوری آن را پنهان کرد و برخاست و همراهم آمد.
در اولین جعبه داروها را گشود :
_ طبقات مشخصه داروها رو با توجه به نامشان در همان سبد مخصوصشون بزارید... سُرنگها هم درون سبد بزرگ... سِرُم ها هم باید طبقه پایینی چیده بشه... باز هم بگم یا متوجه شدید؟
نگاهش به من بود که با لبخندی در مقابل آن همه کنایه نشسته در نگاهش گفتم:
_ بله متوجه شدم... ممنونم.
_روش سفید پرستاریتونم توی اتاق واکسیناسیونه.