مش کاظم باعث خیر شد. سه روزی از آمدن من به بهداری روستا می گذشت. ولی از ترس بهانه گیری های بی دلیل دکتر، نتوانستم اجازه دیدن روستا را بگیرم. اما انگار مش کاظم فرشته نجاتم شد. واقعاً رفتار دکتر پور مهر با همه اهالی روستا مثل مش کاظم بود؟! پس چرا با پرستارهای بیچاره بهداری آنقدر بد خلق بود؟! این تنها سوالی بود که دلم می خواست هرچه زودتر جوابش را بدانم. همراه مش کاظم در جاده خاکی و سرازیری روستا همقدم شدم. _خب دخترم نگفتی چند سالته... _من... من ۲۰ سالمه. _ماشاالله... پس هم سن دختر منی.... من یه گلنار دارم که ۲۰ سالشه... تک دخترمه.... اصلا خدا به ما بچه نمی داد که بعد از ۱۵ سال، خدا گلنار را به ما داد... الان هم ماشاالله کلی هنرمنده... قالی می بافه، لواشک میپزه ، یه مغازه واسش زدم توی روستا... هنرهای دست گلنارم رو گذاشتم واسه فروش... آخه این روستا توریست زیاد داره... البته الان که پاییزه و و فصل سرما کمتر شده و کمتر میان... ولی بهار تا آخر تابستون اینجا پر از توریست میشه روستامون... آخه روستای ما کلی جای قشنگ واسه دیدن داره... آبشار کوهدشت... دره زرین دشت... باغ گردو... اینجا خیلی جای معروف داره. _الان داریم کجا میریم آقا کاظم؟ _دارم شما را میبرم با دخترم آشنا کنم... آخه دخترم خیلی تنهاست... خیلی دوست داره پرستار بشه، گفتم اگه خدا بخواد و یکی بزنه پس‌گردن این دکتر ما... که با شما کنار بیاد و شما را اذیت نکنه... بلکه انشاالله موندگار بشی تو روستا... و با دختر منم دوست بشی... آخه دختر من توی روستا دوستی نداره... همه ی اهالی روستا مون یا پسر دارند یا دخترانشون رو شوهر دادند... اما این دختر نازدانه ی من دوست داره ترشی لیته بندازمش... روی هرکدوم از پسرای روستا یه عیبی بگذاشت... همه را فراری داد... حالا تک مونده و تنها... اهالی روستا بد میدونن یه دختر مجرد با دختر هم سن و سال خودش، که ازدواج کرده دوست بشه... همه دوستای دختر منم ازدواج کردن... خلاصه که خیلی تنهاست دیگه . _منم خیلی تنهام و خوشحال میشم با گلنار شما دوست بشم. پایان جاده خاکی خانه‌های روستا پدیدار بود. منظره زیبایی که چند ثانیه ای مرا مات و مبهوت به خودش کرد. مش کاظم از همان بلندی جاده، با دست خانه‌اش را نشانم داد. _اون خونه رو میبینی؟... اونی که یه پارچه قرمز روی بند انداختن، اون خونه ی منه... اونم روسری گلنار منه... اونجا خونه ماست. با ذوق به تک تک خانه های روستا خیره شدم. خانه های ساده از کاه گِل که سقف هایی چوبی داشت. اما روی سقف های آن قیرگونی شده بود که خودش نشان از برف و باران در پاییز و زمستان می‌داد. وارد روستا شدیم. چند نفری سر راهمان دیدیم که مش کاظم به همگی مرا خانم پرستار بهداری معرفی کرد